0 Items
مگی (مارجی)

مگی (مارجی)

لیندا و برد پاتر –  ۱ مرداد۱۳۹۲ ،سالت لیک سیتی، یوتا

ما در سکوت در اتاق نشیمن نشستیم و تنها صدایی که به گوش می‌خوره، صدای جویدن اسباب بازی‌های جویدنی توسط سه‌ سگ من هست. ما اسم این زمان را جویدن شامگاهی گذاشتیم! برای من این صدا، صدای سه‌ سگ نجات یافته هست که با لذت تمام در یک فعالیت اجتماعی مشغول هستند و هر کدام برای خود در جایی از مبل بسیار بزرگ ما پهن شده اند. به نظر من این کار شبیه سیگار کشیدن در اتاقی‌ است که فقط برای سیگاری ها ساخته شده، حتی سگ های من به نظر میاد که لباس مخصوص این فعالیتشون رو هم پوشیدن.

مگی، که ما فکر می‌کنیم به خودش میگه “خانم مارگارت” ، اسم های دیگه‌ای هم داره از قبیل: مگز، مگز دیوونه و گلوله اگر چه خودش “مآد موازل بوله” رو ترجیح میده. مگی در ژولای ۲۰۱۳ به خانواده ما پیوست وقتی‌ ما او را از سن جرج یوتا تحویل گرفتیم. در آخرین مرحله از انتقالش از ایران، یک داوطلب دیگه به اسم کتی رابینسون از کالیفرنیا تا یوتا مگی رو با خودش آورد تا تحویل ما بده.

ما خانواده دائمی مگی هستیم و او به خوبی در جمع ما جا افتاده و پذیرفته شده.موقعی که او به جمع ما پیوست، از ابتدا با برادرش هنری (نیم گلدن رتریور، نیم دشهند) خیلی‌ خوب رفیق شد. اگرچه مگی بر خلاف هنری ترجیحش بیشتر روی ولو شدن روی پای ما هست در مقایسه با هنری که گرگم به هوا رو ترجیح میده ولی‌ هنری خیلی‌ چیزا رو به مگی یاد داده از جمله اینکه چطور با طناب بازی‌ کنه، چطور قبل از شام بشینه و چطور با خدمتکارای دمدمی مزاج (ما‌ها ) کنار بیاد!مگی عشقه! او همیشه دوست داره که دور و بر ما باشه و بابت همین ما در اکتبر ۲۰۱۳، او را با خودمون به کنار اقیانوس آتلانتیک بردیم (مگی همینطور پنجه هاشو در آبهای اقیانوس پاسیفیک خیس کرده!).

او در ابتدا به خاطر دمای‌ آب اقیانوس آتلانتیک کمی‌ شوکه شد ولی‌ وقتی‌ دید که غازای کانادائی اونجا هستند، نخواست که جلوشون کم بیاره. پدر شهر من خیلی‌ اهل سگ نیست ولی‌ وقتی‌ مگی با شوق و ذوق روی پاش پرید، تنها کاری که از پدر شوهرم براومد، نوازش و تحسین مگی بود.مگی عاشق اینه که صبح‌ها قبل از اینکه من از جام بلند شم روی تخت و زیر لحاف بپره. من حاضرم قسم بخورم که وقتی‌ دماغ خیسشو روی شکم من میذاره، می‌تونم احساس کنم که خودشم داره می‌خنده. کار خنده‌دار دیگه ای‌ که می‌کنه، ساکت و آروم صبر میکنه تا ما قلاده شو ببندیم و اون وقته که مگی دیوونه ظاهر می‌شه. او قلادشو به دندون میگیره و تکون میده و تکون میده، گاهی اوقات همه راه تا وقتی‌ به خونه برمی‌گردیم.

او عضو خانواده ست و عاشق اینه که بره بیرون و با هری و لونا بعضی‌ کنه اما بعضی‌ وقتا هم دوست داره که تنها باشه. او همیشه وقتی‌ من دارم خیاطی می‌کنم در اتاق خیاطی با منه حتی اگر کار من ساعتها طول بکشه.مگی با خودش سکوت و آرامش رو به خانه پر هرج و مرج ما میا‌‌ره. او از زمانی‌ که با ما صرف می‌کنه لذت میبره و همیشه یکشنبه‌ها وقتی‌ من دارم فوتبال تماشا می‌کنم با منه. او از بودن با سگ های دیگم لذت می بره ولی‌ وقتی‌ اونا شب می‌خوابن، حتما به ما ملحق می‌شه.

این هم داستان نجات و ورود مارجی به آمریکا:

روز اولی که سگهای کوچولو رو از جای نامناسبی که نگهداری میشدند به پناهگاه آوردند، منهم اونجا بودم. هشت تا سگ زیبای استثنایی که بعضیشون به دلیل اذیتی که شده بودند بسیار ترسو بودند. مارجی و من از همون لحظه اول با هم دوست شدیم، یعنی مارجی خودش منو به عنوان یک دوست انتخاب کرد. این سگ اخلاق بی نظیری داره. هر جمعه اونو با اجازه علی می آوردم بیرون پیش سگ های دیگه و بازی میکردیم. آخر وقت که باید می رفت سر جاش، از غصه زوزه می کشید.

بهار

رفتن مارجی کوچک، به نوعی اولین تجربه ما بود، چون تا بحال موردی به این کوچکی نداشتیم که بتواند همراه مسافر به داخل کابین برود (البته به جز گربه که آنهم در قسمت بار رفته بود)، و صد البته این فقط به لطف خانم صدر و همسرشان ممکن شد، و البته روحیه مارجی هم به این امر کمک کرد. دخترمان ساکت و آرام در کیفش نشسته بود و باز هم خودش را صبورانه سپرده بود به دست سرنوشت تا ببیند بعد از تجربیات تلخ و شیرین زندگیش، اینبار قرار است چه بر سرش بیاید.

مارجی، عاشق این است که در بغل یک نفر بنشیند و اگر در طول پرواز سر و صدا میکرد، به این ترتیب می توانست آرام بگیرد، فقط اینطوری مزاحم خانم صدر میشد. کلا مارجی سگ کوچولوی خوش اخلاقیست و هم در طول راه تا فرودگاه در ماشین آرام بود و هم در پارکینگ فرودگاه ذوق کرد و بدو بدو می کرد ولی سرو صدایی نداشت. دقیقا نمی دانستیم چه پیش خواهد آمد، وزن مارجی با باکس برای داخل کابین رفتن می بایست شش کیلو باشد و او چهار کیلوست و اگر وزن باکسش بیشتر از دو کیلو میشد باید می رفت داخل بار. به خاطر همین با سه اندازه باکس رفتیم فرودگاه. یکی بزرگتر که اگر به هر دلیل نتوانست برود داخل کابین، با آن بتواند برود داخل بار و راحت باشد. یکی دیگر هم کنل کوچکی که اگر اجازه می دادند و فضا بود، با آن به داخل کابین برود و زیاد هم تنگ نباشد و دیگر، یک کیف که از لحاظ داخل هواپیما رفتن زیاد جاگیر نباشد ولی زیاد داخلش فضای اضافه ای نمی ماند و برای 24 ساعت داخل آن بودن، شاید اذیت میشد. در واقع کوچکترین سگمان، بیشترین جهاز را همراه داشت! خلاصه مارجی را داخل کنل کوچک به مأمور هواپیمایی ترکیش نشان دادیم ولی گفتند باکسش برای داخل هواپیما کمی بزرگ است و ممکن است برای قسمتی از سفر مواجه با اعتراض شود و در آن صورت مجبور می شود بقیه سفر را به قسمت بار برود و گفتند آن کیف مطمئنتر است. خلاصه مارجی داخل کیف رفت و زحمتش افتاد به گردن خانم صدر که قول دادند اگر اجازه داشتند، او را در طول پرواز گاهی خارج کنند و در بغل بگیرند. دستشان درد نکند که خیلی زحمت این بچه را کشیدند و مزاحمت او را تحمل کردند.

فرح

حدود یک سال پیش یکی از دوستان، من و همسرمو با پناهگاه وفا آشنا کرد، از اون پس فعالیت های پناهگاهو از راه اینترنت دنبال کردیم با شناخت بیشتر به شدت تحت تاثیر تلاش بی وقفه و از خودگذشتگی اعضای گروه قرار گرفتیم . دلم می خواست به سهم خودم کاری انجام بدم تا اینکه فرصت مناسب فراهم شد ، چند هفته پیش که برای دیدار به ایران رفته بودیم داوطلب آوردن یکی از سگ های پناهگاه به امریکا شدیم.

همکاری با اعضاء وفا چه در ایران و چه در امریکا بسیار لذت بخش بود، به خاطر تلاش های اونا خروج مارجی سگ خوش شانس کوچولو از ایران بسیار ساده و سریع انجام گرفت. از وفا به خاطر این سفر پربار و به یاد مادنی سپاسگزارم ، سفری که سخت ترین قسمتش جدا شدن از فرشتۀ آروم و کوچولو بود، امیدوارم مارجی هم همین احساسو داشته باشه. از اینکه تونستم بخشی از وفا باشم و به سهم خودم کاری انجام بدم افتخار می کنم و مشتاقانه منتظر سفر بعدی و تجربۀ زیبای دیگری هستم.

یاسمین

ژنرال

ژنرال

خانواده ایوازیان – ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲ – لا کرسنتا، کالیفرنیا

از زمانی‌ که چشم باز کردم ما تو خونمون سگ داشتیم آخرین سگی‌ که داشتیم هشت سال پیش بود که متاسفانه از دستش دادیم . بعد از اون خیلی‌ برام سخت بود که باز مهمان نواز سگی‌ باشم تا اینکه با وفا آشنا شدم و فعالیتشون برام خیلی‌ زیبا بود و آرزو داشتم قسمتی‌ از این آدم های مهربون باشم. بالاخره تصمیممو گرفتم که دنبال یه سگ باشم از فرانک جون در مورد سباستین پرسیدم که متوجه شدم دنبال یک خانهٔ موقت برای یک سگی‌ هستن .با اینکه نمیدونستم چه سگی‌ هست یا اینکه چه اندازه هست قبول کردم . یه حس خیلی‌ خوبی داشتم ، زمانی‌ که به خونه ویکی مهربون رفتم دیدم یه پشمک دم در منتظر نشسته. زمانی‌ که بهش نزدیک شدم شروع کرد دم تکون دادن. تا قلاده به دستم گرفتم دوید به طرف ماشین و منتظر که سوار بشه خیلی‌ جالب بود. خلاصه بعد از این که راه افتادم کله شو از پنجره بیرون کرد و اون گوش های پشمالوش تو باد پرواز میکردن . آنقدر خوشحال بود که دلم نیومد پنجره را تو بزرگراه ببندم. خلاصه بعد از این که وارد خونه شد همه جارو بررسی کرد. خدای من خیلی‌ بامزه بود. باید اعتراف کنم اصلا از اسمش خوشحال نبودم خیلی‌ سخت بود برام ولی‌ هر روزی که گذشت بیشتر متوجه شدم که چرا این اسمو براش گذاشتن. واقعاً یه ژنرال واقعی‌ هست، همه چیز باید تحت کنترلش باشه.

سه روز بود که پیشم بود هنوز نگرانی تو چشمش میدیدم . ژنرال یه سگ خیلی‌ باهوش، مهربون،مقرور ،عاشق ماساژ گردن، قلدر، خوشگل ,از همه زیباتر چشماش مثل دکمه میمونه. هر چی‌ بگم کم گفتم، وقتی‌ در موردش حرف میزنم تپش قلب می گیرم، این یکی‌ از بهترین اتفاق و تصمیمات خوبی بود که در زندگیم افتاد.

امروز ژنرال یه خاله داره که جونش واسش میره, یه مامان بزرگ مهربون که عاشقشه, یه دایی که روز اول انقدر سر من قر زد که سگ کوچیک دوست نداره! ولی‌ امروز حرفای عاشقانه‌ای می‌شنوم ازش که هیچوقت نشنیده بودم. حتی مادر بزرگم که از سگ میترسه و سگ گازش گرفته عاشق ژنرال هست و کسی‌ نیست که این پسر خوشکل را ببینه و ابراز علاقه نکنه. اگه بخوام از تجربه هام بگم باید یه کتاب بنویسم چون لحظه به لحظش تجربه هست. واقعاً خوشا به سعادت بچه های وفا که این همه عشق میدن و ۲ برابر از این موجودات مهربون میگیرن.

به نوبه خودم از بچه های وفا و فرانک جون، و همینطور ویکی عزیز، مریم جون و شوهرشون متهیو و مامان الیزابت مهربون و صبور,فریبا جون که تمام تجربیاتشون، وقتشون و انرژی رو در اختیار من گذاشتن متشکرمآرلت -از زمانی‌ که به خانه ما آمد، مرا متعجب کرد. آنچه را که می‌‌دیدم انتظارش را نداشتم. چشمان نجیب در عین حال، ترسو، بینی‌ گرد، با هم یک مثلث تشکیل داده بودند که او را به مرکز توجه تبدیل کرده بود. چقدر زیبا و دوست داشتنی بودبه زودی فهمیدم که گم شده بوده و در ایران نجات داده شده. این با کمک پناه گاه وفا و دختر عزیزم بوده که او را قبول کردهفتهٔ اول، پس از ۱۶ ساعت پرواز، او خسته بود و گیج. به نظر نمی‌‌آمد که به کسی‌ اعتماد می‌کند ولی‌ چاره ای‌‌ نداشت، اینجا خانه جدید او بود. او در اینجا عشق، توجه، مراقبت، و اعتماد را حسّ کرد، از همان لحظهٔ ورود. به همین دلیل رفتارش دوستانه تر شد و مغشوش بودنش هم کم کم از بین رفت. در گذشته، من هم سگ داشتم که هیچگاه حق نداشت به داخل خانه بیاید، ولی‌ این چیز دیگری است. بسیار شیطون، شیرین، و خیلی‌ مهربان. به زودی به داخل خانه راه پیدا کرد و حتی به روی تخت خواب، بعضی‌ اوقات! اول فکر می‌کردم، “هیچ وقت اجازه نخواهم داد که به اتاق خوابم بیاید”، ولی‌ بعد از هفتهٔ سوم، به روی تختم می‌پرید و صورتم را می‌بوسید و پاهایم را لیس میزد که از خواب بیدار شوم. حالا بدون بوس شب به خیر او به خواب نمی‌روم.

خود او هم خیلی‌ عوض شده. مطمئن، با اعتماد بیشتر، با تربیت تر، و خوش هیکل تر و حال روانی‌‌اش هم بهتر شده. رژیم غذایی جدیدی داره و جای خوب و گرم برای خواب. از همه مهمتر یک خانواده مهربان که صلح برای او مهیا کرده. او خیلی‌ خوشحال است چون میداند که کسی‌ دیگر تنهایش نمی‌گذارد، حتی برای یک لحظه. او دیگر رفتار بد نخواهد دید یا بی‌ محلی نخواهد دید. او با ماست، هر جا که برویم، یکی‌ از افراد خانواده ماست.

هر فرد خانواده عشق اوست. او روان و زندگی‌ خانواده مرا عوض کرده. من با ژنرال، روزی دو بار راه پیمایی می‌کنم. وقتی‌ می بینم چقدر خوشحال است وقتی‌ بیرون می رود، من هم خوشحال می شوم. فکر نمی کنم بدون او بتوان زندگی‌ کرد. او فقط مرکز توجه در این خانه نیست، بلکه برای هر شخصی‌ که از بغل او رد می شود. نگاه مهربانی دریافت می‌کند و کلمهٔ تشویقی. او سگ یکی‌ یدونه ماست.

در اینجا دوست داریم از پناه گاه وفا تشکر کنیم برای هدیه به این قشنگی‌ و کمکی‌ که به سگها بی‌ پناه میکنند که خانهٔ گرمی‌ پیدا کنند.

مادر بزرگ ژنرال

 

شیبا

شیبا

مَدلن و کلاد بُرگت.۱۶تیر ۱۳۹۲ – تورنتو، کانادا

شیبا درست پس از اینکه سگ اشنازر ده سالمونو از دست دادیم وارد زندگی ما شد.

نمی دونم ما اونو نجات دادیم یا اون مارو!، ولی زندگی با اون تجربۀ شیرین و غیرقابل وصفیه ، اون با تمام توان از خونۀ تازه و مادر پدرش مراقبت می کنه، در ضمن دوست داره لباس های خوشگلشو بپوشه و تو محلۀ تازَش پُز بده.روزهای اول که به خونۀ ما اومده بود از تنهائی به شدت می ترسید و طاقت جدائی ازمونو نداشت ، اما به مرور زمان فهمید که ما خیلی دوستش داریم و هر جا بریم خیلی زود برمی گردیم. اما وقتی برمی گردیم، از خوشحالی و شادی از خود بیخود میشه و شروع به رقصیدن می کنه.

شیبا به زندگی ما رنگ تازه ای بخشیده امیدواریم ما هم همین قدر اونو خوشحال کرده باشیم.اون که سال های اول عمرشو در ایران گذرونده ، برای پیدا کردن ما مسیر طولانی رو طی کرده.

از بخش واگذاری سگ های وفا در خارج از کشور خیلی متشکرم که اسباب اومدن شیبا به کانادا رو فراهم کردن و کمک کردن زندگی تازه ایو شروع کنه.

مَدلن و کلاد بُرگت.

 

پرنسس

پرنسس

ریچارد دل پزو – ۱۷ فروردین ۱۳۹۳ – ساحل دیتونا، فلوریدا

پرنسس یک عضو فوق‌العاده خونه ما از تاریخ ۶ آوریل ۲۰۱۴ شده. دار یک فاصله کوتاه، او حسابی‌ خودشو دار محله و همچنین پارک سگ‌ها معروف کرده. به نظر میرسه که اینجا همه از قصه زندگیش خبر دارند و از اینکه چقدر زیبا و خوش رفتار هست شگفت زده هستند. همه از اینکه او برای خودش یک پاسپورت داره متعجبند!‌

ها ها هااز وقتی‌ که سگ ۱۵ ساله من که از جنس لب طلائی بود به آخر زندگی‌ شیرینش رسیده بود، من پناهگاه‌های اطرافمون را چک می‌کردم و به دنبال یک سگ جدید بودم. به محض اینکه عکس پرنسس رو آنلاین روی صفحه پناهگاه هلیفکس دیدم، فهمیدم که سگی‌ رو که می‌خوام پیدا کردم پس بلافاصله حدود ۳۰ کیلومتر رو رانندگی‌ کردم تا از نزدیک ببینمش. آنجا بهم گفتند که باید مصاحبه بشم و خونم رو بازدید کنند که مطمئن بشن من صاحب خوبی‌ برای پرنسس خواهم بود. این موضوع چند روزی باعث تاخیر شد ولی‌ همه چی‌ به خوبی‌ و خوشی‌ انجام شد و پرنسس صاحب من شد!

در تمام مراحل من احساس می‌کردم که دارم یک بچه را به فرزند خواندگی قبول می‌کنم و در واقع این طور هم بود..پرنسس فقط ۱۴ ماه سنّ داره و برای یک توله سگ خیلی‌ رفتار هاش عاقلانه و خوب هستش. هر چند هر از گاهی ممکنه که به سرش بزنه ولی‌ اون زمانها زودگذر و غیر جدی هستند. مثلا او اصلا میونه خوبی‌ با بند کفش نداره و هر وقت به دستش برسه بند کفش و کفش رو درب و داغون می کنه. همونطوری که می تونید تصورش رو بکنید، من حتی نمی تونم برای چند ثانیه کفش هامو روو زمین بگذارم چون بلافاصله ریز ریز خواهد شد.کار دیگه‌ای که خیلی‌ دوست داره بکنه جنگیدن با دکمه‌های لباس هست. من ۴ تا شلوار و یک پیرهن دارم که از دست پرنسس جان سالم بدر نبردند ولی‌ نگران نباشید چون داره یاد می گیره که به جای تخریب لباس‌های کار من، مشغول جویدن اسباب بازی‌ها‌ی خودش بشه.او در حل حاضر مشغول کندن یک چاه در حیاط هستش و خیلی‌ کارشو با جدیت دنبال میکنه. در حل حاضر اندازه حفره، ۳۴ اینچ عمق، ۳۶ اینچ طول و ۱۳ اینچ عرض هست ولی‌ این اندازه‌ها روز به روز داره بزرگتر میشه. او راحت توی این چاهی که کنده جا می‌شه و من فکر می‌کنم که خنکی نمناک داخل حفره در این هوای گرم به پرنسس حسابی‌ می‌چسبه! خنده دار اینجاست که پرنسس از یک لوله فاضلاب پرده برداری کرده و اونو از زیر خاک در آورده ولی‌ هنوز نتونسته که اونو تار و مار کنه! ما هر روز به یک راهپیمائی طولانی در محلمون میریم و من از اینکه پز پرنسس رو به همسایه‌ها بدم خیلی‌ خوشم میاد چون کلی‌ همه راجع به خوشگلیش و رفتارش اظهار نظرهای مثبت می کنند.

اسمش بی‌ نهایت با مسمّا هست و من هیچ وقت نمی تونستم که یک اسم بهتر براش پیدا کنم. همین الان که این متنو دارم می نویسم پرنسس جلوم نشسته و با اون چشمای درشت زیباش داره نگاهم میکنه و تعجب میکنه که من چرا به جای بازی‌ باهاش نشستم پای کامپیوتر. اگرچه به نظر صبور میاد ولی‌ نمی دونم چقدر دیگه صبرشو می تونه حفظ کنه پس باید دیگه برم!

ریچارد دل پزو،صاحب خوشحال و خیلی‌ راضی‌ از ایالت فلوریدا،

 

چوپان

چوپان

ایوان فرمل – ۱۴ مهر ۱۳۹۲ – گلن ایری، ایلینیز

یک سال پیش بود که من در فرودگاه او هیر شیکاگو، در پارکینگ قسمت بار با سگ “جوبی” خودم برای اولین بار ملاقات کردم و او داشت خودشو در یک تیکه چمن خیلی‌ کوچولو تخلیه می کرد. باد سرد پائیزی داشت می‌وزید و من در فکر این بودم که او چطوری خودشو با زندگی‌ در خونه جدیدش در حومه شیکاگو تطبیق خواهد داد.

احساس می‌کردم که باید از چوپان به خاطر نداشتن کوهستان و زمستان سختی که در راه بود عذرخواهی کنم.تا به خونه رسیدیم، چوپان مورد استقبال بچه هام و رزی، سگ پیر من از نژاد بیگل قرار گرفت. او به سرعت، شروع به چک کردن همه جای خونه کرد و اگر چه بالا رفتن از پله‌ها براش خیلی‌ آسون بود، برای پایین اومدن مردد و مراقب بود. دیروقت بود و من فکر کردم که یک قدم زدن کوتاه دور او بر خونه میتونه به چوپان بچسبه اگرچه او به راه رفتن با افسار عادت نداشت ومرتب اینور اونور میرفت با این حل اصلا منو دنبال خودش نمی کشید و به راحتی‌، میشد جهت راه رفتنش رو تصحیح کرد. من پیش خودم فکر کردم که هیچ وقت برای راه بردن چوپان مشکل نخواهم داشت ولی‌ کاملا حضور سنجاب های بازیگوشی که فردا صبح روی چمن ورجه ورجه می کردند رو فراموش کرده بودم! (سگ‌ها علاقه زیادی به دنبال کردن سنجابها دارند! مترجم)

اونشب چوپان با کنجکاوی به کدو تنبل هایی که همسایه‌ها به خاطر نزدیکی‌ به هالووین بیرون گذشته بودند نگاه می کرد.به خاطر آوردم که وقتی‌ بچه بودیم، کدو تنبل در ایران نداشتیم و موقع مسابقه سالانه تزئین کدو در مدرسه، همیشه از کدوی معمولی‌ استفاده می کردیم.برخلاف سگ‌های دیگری که من سرپرستیشونو به عهده گرفته بودم (یا اونا منو سرپرستی می کردند!) چوپان در یک خونه و با یک خانواده زندگی‌ نکرده بود و هیچ آشنایی با تلویزیون، جارو برقی‌ یا زنگ در نداشت بنابرین روزها و هفته‌های اول زندگیش در خونه ما توام با تجربیات جدید زیادی بود. برای من خیلی‌ رویایی بود که فکر کنم چوپان از کشوری اومده که من با تمام وجودم عاشقشم ولی‌ نمی تونم به اونجا سر بزنم.حتی امروز هم من به چوپان نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که ما هر دو از یک سرزمینیم و خیلی‌ چیزها مثل قدم زدن روی اون خاک پاک رو هر دو تجربه کردیم و خیلی‌ خوشبختیم که در کنار هم هستیم.

یک سال گذشته و ما به راحتی‌ میتونیم عکس العمل‌های چوپان در موارد مختلف رو پیش بینی‌ کنیم، البته برعکسشم صادقه و او هم به راحتی‌ دست ما رو میخونه. ما هر روز صبح برای نیم ساعت با هم می دویم، او همه مسیر‌ها رو خوب بلده و میدونه که ما باید کجا دور بزنیم یا وقتی‌ ماشین میاد باید برگردیم توی پیاده رو.او صدای ماشین پسرهای منو از روی صدای موتور ماشینشون خوب می شناسه و همیشه برای خوشامد گویی بهشون به جلوی در گاراژ میدوه. او از طریق سعی‌ و خطا یاد گرفته که به اتاق دخترم که پر از عروسک حیواناتی هست که با دقت چیده شده نره و اونها رو به هم نریزه. مهمتر از همه اینه که او میدونه که حتی اگر مجبوره در سرمای زمستون جوراب پاش کنه، ولی‌ خیلی‌ عاشقانه همه دوستش دارند!

 

پولک

پولک

مارشا و استان لفتر –  ۲۰ فروردین۱۳۹۳ الدزمار، فلوریدا

من و همسرم به همراه دو سگ و دو گربمون، در مریلند، حوالی دی سی زندگی‌ می کردیم و داشتیم برای انتقال به فلوریدا آماده می شدیم. من از طریق فیسبوک با پناهگاه وفا آشنا شده بودم و به گرامیداشت مادرم که ایرانی‌ بود، هزینه دو تا از سگ‌های پناهگاه رو به عهده گرفته بودم.

من با فرح روان و تیم‌ وفا و تلاش های قهرمانانه ایشان برای نجات سگ های سرزمینم آشنا شدم و تصمیم گرفتم که سگ بعدی‌ام رو از وفا بگیرم.

اوایل سال ۲۰۱۴، فرح داشت دنبال خونه موقتی برای توله‌ای که در خیابون‌های تهران پیدا شده بود می‌گشت. من عکس های صورت خوشگل پولک به همراه ویدئویی از او را دیدم و پیشنهاد کردم که روی کمک من به هر طریق لازم، حساب کنند.

من پیشنهاد کردم که تا زمانی‌ که ما هنوز به فلوریدا نرفتیم، از پولک نگهداری موقت بکنم و خوشبختانه شوهرم هم موافقت کرد.وقتی‌ که پولک رسید ما برای تعطیلات در مکزیک بودیم ولی‌ فرح مرتب ما رو در جریان همه اوضاع احوال قرار می داد و حتی وقتی‌ پولک با همراهانش به فرودگاه دولس رسید، ما پیامک مربوطشو دریافت کردیم.ما به محض اینکه از مسافرت برگشتیم رفتیم دنبال پولک و او را از خونه سارا برداشتیم. او حتی از عکس‌هاش هم زیباتر بود ولی اصلا از اینکه توی ماشین بشینه خوشحال بنظر نمی رسید و با ظاهری ناراضی توی مسیر دیسئ به مریلند در ماشین نشسته بود.کلمسن که سگ بیگل ما هست، به پولک خوشامد گفت و فوری او را با خودش برد که خونه جدیدشو نشونش بده. بعد نوبت گربه‌ها رسید. پولک اول نسبت به دیدن گربه‌ها متعجب و هیجان‌زده بود، بعد خیلی‌ بازیگوشی کرد و آخر سر هم شروع به دنبال کردن اونها در خونه کرد، البته بدون هیچ خشونتی و فقط برای تفریح و سرگرمی.

پولک راه رفتن ما در همسایگی خونمون رو خیلی‌ دوست داشت و کم کم تبدیل به یک ستاره معروف شد و همهٔ دوستان سگ دوست ما، مشتاق بودند که این سگی‌ که از خیابانهای تهران نجات داده شده بود رو ملاقات کنند. پولک با همه رفتار بسیار دوستانه‌ای داشت و با اینکه در ابتدا کمی‌ خجالت زده بود، به سرعت یخش آب میشد و صمیمی‌ رفتار میکرد.موقعی‌ که ما داشتیم سگ دیگری از وفا، پریچهر زیبا رو موقتاً نگهداری میکردیم بود که من و همسرم به این نتیجه رسیدیم که عاشق پولک بلوند قد بلند شدیم و باید به جرگه کسانی‌ که از نگهداری موقت یک حیوان خونگی، تصمیم به پذیرفتن دائمی آن حیوان میگیرند، بپیوندیم. این جور بود که شاهزاده پارسی‌ ما، پولک به عضویت خانواده ما درآمد و به قول شوهرم، ما دیگه دو عضو خانواده رو داشتیم که از ایران بودند، من و پولک!حالا پولک در فلوریدا زندگی‌ می کنه، با دو سگ دیگه و دو گربه به عنوان خواهر برادرهاش. او همیشه عاشق دنبال کردن مارمولک هاست و موقعی که داریم بیرون راه میریم، با پریدن هاش، سعی‌ در گرفتن پرنده‌هایی‌ میکنه که در مسیرمون می بینیم.

او تا به حال یک دوره ۶ هفته‌ای کلاس‌های آموزشی رو گذرونده و ما احتمالا او رو برای کلاس‌های مسابقه سرعت سگ‌ها هم ثبت نام خواهیم کرد. او یک توله بسیار خوشحال است و ما همگی‌ یک خانواده خیلی‌ خوشحالیم.ای کاش که قادر به نجات تمام سگ‌های بی‌ خونه‌ای بودیم که در ایران زندگی‌ میکنند..

مارشا لافتر