0 Items

لیندا و برد پاتر –  ۱ مرداد۱۳۹۲ ،سالت لیک سیتی، یوتا

ما در سکوت در اتاق نشیمن نشستیم و تنها صدایی که به گوش می‌خوره، صدای جویدن اسباب بازی‌های جویدنی توسط سه‌ سگ من هست. ما اسم این زمان را جویدن شامگاهی گذاشتیم! برای من این صدا، صدای سه‌ سگ نجات یافته هست که با لذت تمام در یک فعالیت اجتماعی مشغول هستند و هر کدام برای خود در جایی از مبل بسیار بزرگ ما پهن شده اند. به نظر من این کار شبیه سیگار کشیدن در اتاقی‌ است که فقط برای سیگاری ها ساخته شده، حتی سگ های من به نظر میاد که لباس مخصوص این فعالیتشون رو هم پوشیدن.

مگی، که ما فکر می‌کنیم به خودش میگه “خانم مارگارت” ، اسم های دیگه‌ای هم داره از قبیل: مگز، مگز دیوونه و گلوله اگر چه خودش “مآد موازل بوله” رو ترجیح میده. مگی در ژولای ۲۰۱۳ به خانواده ما پیوست وقتی‌ ما او را از سن جرج یوتا تحویل گرفتیم. در آخرین مرحله از انتقالش از ایران، یک داوطلب دیگه به اسم کتی رابینسون از کالیفرنیا تا یوتا مگی رو با خودش آورد تا تحویل ما بده.

ما خانواده دائمی مگی هستیم و او به خوبی در جمع ما جا افتاده و پذیرفته شده.موقعی که او به جمع ما پیوست، از ابتدا با برادرش هنری (نیم گلدن رتریور، نیم دشهند) خیلی‌ خوب رفیق شد. اگرچه مگی بر خلاف هنری ترجیحش بیشتر روی ولو شدن روی پای ما هست در مقایسه با هنری که گرگم به هوا رو ترجیح میده ولی‌ هنری خیلی‌ چیزا رو به مگی یاد داده از جمله اینکه چطور با طناب بازی‌ کنه، چطور قبل از شام بشینه و چطور با خدمتکارای دمدمی مزاج (ما‌ها ) کنار بیاد!مگی عشقه! او همیشه دوست داره که دور و بر ما باشه و بابت همین ما در اکتبر ۲۰۱۳، او را با خودمون به کنار اقیانوس آتلانتیک بردیم (مگی همینطور پنجه هاشو در آبهای اقیانوس پاسیفیک خیس کرده!).

او در ابتدا به خاطر دمای‌ آب اقیانوس آتلانتیک کمی‌ شوکه شد ولی‌ وقتی‌ دید که غازای کانادائی اونجا هستند، نخواست که جلوشون کم بیاره. پدر شهر من خیلی‌ اهل سگ نیست ولی‌ وقتی‌ مگی با شوق و ذوق روی پاش پرید، تنها کاری که از پدر شوهرم براومد، نوازش و تحسین مگی بود.مگی عاشق اینه که صبح‌ها قبل از اینکه من از جام بلند شم روی تخت و زیر لحاف بپره. من حاضرم قسم بخورم که وقتی‌ دماغ خیسشو روی شکم من میذاره، می‌تونم احساس کنم که خودشم داره می‌خنده. کار خنده‌دار دیگه ای‌ که می‌کنه، ساکت و آروم صبر میکنه تا ما قلاده شو ببندیم و اون وقته که مگی دیوونه ظاهر می‌شه. او قلادشو به دندون میگیره و تکون میده و تکون میده، گاهی اوقات همه راه تا وقتی‌ به خونه برمی‌گردیم.

او عضو خانواده ست و عاشق اینه که بره بیرون و با هری و لونا بعضی‌ کنه اما بعضی‌ وقتا هم دوست داره که تنها باشه. او همیشه وقتی‌ من دارم خیاطی می‌کنم در اتاق خیاطی با منه حتی اگر کار من ساعتها طول بکشه.مگی با خودش سکوت و آرامش رو به خانه پر هرج و مرج ما میا‌‌ره. او از زمانی‌ که با ما صرف می‌کنه لذت میبره و همیشه یکشنبه‌ها وقتی‌ من دارم فوتبال تماشا می‌کنم با منه. او از بودن با سگ های دیگم لذت می بره ولی‌ وقتی‌ اونا شب می‌خوابن، حتما به ما ملحق می‌شه.

این هم داستان نجات و ورود مارجی به آمریکا:

روز اولی که سگهای کوچولو رو از جای نامناسبی که نگهداری میشدند به پناهگاه آوردند، منهم اونجا بودم. هشت تا سگ زیبای استثنایی که بعضیشون به دلیل اذیتی که شده بودند بسیار ترسو بودند. مارجی و من از همون لحظه اول با هم دوست شدیم، یعنی مارجی خودش منو به عنوان یک دوست انتخاب کرد. این سگ اخلاق بی نظیری داره. هر جمعه اونو با اجازه علی می آوردم بیرون پیش سگ های دیگه و بازی میکردیم. آخر وقت که باید می رفت سر جاش، از غصه زوزه می کشید.

بهار

رفتن مارجی کوچک، به نوعی اولین تجربه ما بود، چون تا بحال موردی به این کوچکی نداشتیم که بتواند همراه مسافر به داخل کابین برود (البته به جز گربه که آنهم در قسمت بار رفته بود)، و صد البته این فقط به لطف خانم صدر و همسرشان ممکن شد، و البته روحیه مارجی هم به این امر کمک کرد. دخترمان ساکت و آرام در کیفش نشسته بود و باز هم خودش را صبورانه سپرده بود به دست سرنوشت تا ببیند بعد از تجربیات تلخ و شیرین زندگیش، اینبار قرار است چه بر سرش بیاید.

مارجی، عاشق این است که در بغل یک نفر بنشیند و اگر در طول پرواز سر و صدا میکرد، به این ترتیب می توانست آرام بگیرد، فقط اینطوری مزاحم خانم صدر میشد. کلا مارجی سگ کوچولوی خوش اخلاقیست و هم در طول راه تا فرودگاه در ماشین آرام بود و هم در پارکینگ فرودگاه ذوق کرد و بدو بدو می کرد ولی سرو صدایی نداشت. دقیقا نمی دانستیم چه پیش خواهد آمد، وزن مارجی با باکس برای داخل کابین رفتن می بایست شش کیلو باشد و او چهار کیلوست و اگر وزن باکسش بیشتر از دو کیلو میشد باید می رفت داخل بار. به خاطر همین با سه اندازه باکس رفتیم فرودگاه. یکی بزرگتر که اگر به هر دلیل نتوانست برود داخل کابین، با آن بتواند برود داخل بار و راحت باشد. یکی دیگر هم کنل کوچکی که اگر اجازه می دادند و فضا بود، با آن به داخل کابین برود و زیاد هم تنگ نباشد و دیگر، یک کیف که از لحاظ داخل هواپیما رفتن زیاد جاگیر نباشد ولی زیاد داخلش فضای اضافه ای نمی ماند و برای 24 ساعت داخل آن بودن، شاید اذیت میشد. در واقع کوچکترین سگمان، بیشترین جهاز را همراه داشت! خلاصه مارجی را داخل کنل کوچک به مأمور هواپیمایی ترکیش نشان دادیم ولی گفتند باکسش برای داخل هواپیما کمی بزرگ است و ممکن است برای قسمتی از سفر مواجه با اعتراض شود و در آن صورت مجبور می شود بقیه سفر را به قسمت بار برود و گفتند آن کیف مطمئنتر است. خلاصه مارجی داخل کیف رفت و زحمتش افتاد به گردن خانم صدر که قول دادند اگر اجازه داشتند، او را در طول پرواز گاهی خارج کنند و در بغل بگیرند. دستشان درد نکند که خیلی زحمت این بچه را کشیدند و مزاحمت او را تحمل کردند.

فرح

حدود یک سال پیش یکی از دوستان، من و همسرمو با پناهگاه وفا آشنا کرد، از اون پس فعالیت های پناهگاهو از راه اینترنت دنبال کردیم با شناخت بیشتر به شدت تحت تاثیر تلاش بی وقفه و از خودگذشتگی اعضای گروه قرار گرفتیم . دلم می خواست به سهم خودم کاری انجام بدم تا اینکه فرصت مناسب فراهم شد ، چند هفته پیش که برای دیدار به ایران رفته بودیم داوطلب آوردن یکی از سگ های پناهگاه به امریکا شدیم.

همکاری با اعضاء وفا چه در ایران و چه در امریکا بسیار لذت بخش بود، به خاطر تلاش های اونا خروج مارجی سگ خوش شانس کوچولو از ایران بسیار ساده و سریع انجام گرفت. از وفا به خاطر این سفر پربار و به یاد مادنی سپاسگزارم ، سفری که سخت ترین قسمتش جدا شدن از فرشتۀ آروم و کوچولو بود، امیدوارم مارجی هم همین احساسو داشته باشه. از اینکه تونستم بخشی از وفا باشم و به سهم خودم کاری انجام بدم افتخار می کنم و مشتاقانه منتظر سفر بعدی و تجربۀ زیبای دیگری هستم.

یاسمین

Related Posts

کاپیتان جک رضا و شریل صفاریان -  ۵ بهمن ۱۳۹۲ـ ساگینا میشیگان آمریکا دوستان عزیز اسم من کاپیتان جک است و قبلا به ناخدا شهرت داشتم؛ و این قصه "خوش سرانجام" زندگ...
ملوس انا و اندرو - ۲۵ مرداد ۱۳۹۲ - بتسدا، مریلند ملوس تابستان دوهزارو سیزده به خونۀ ما اومد، بهمون گفته بودن  از مردها می ترسه اما خیلی زود با اندرو دوس...
رتسی ندا عبدو - ۲۷ مرداد ۱۳۸۹ – پاریس، فرانسه یک خانم دوست داشتنی از پاریس با من تماس گرفت و در حالی‌ که گوشه چشمی به سلینا ( رتسی فعلی) داشت از روند گر...
مهتاب بیش از دو ماه از آمدن دبی (مهتاب) به خونۀ ما می گذره، در این دو ماه آنقدر به  این دختر شیرین وابسته شدیم که نمی تونیم ازش جدا شیم، اون و جوردی برادر و...
Share This