خانواده سعیدی – ۲ آذر ۱۳۸۹ - ادمونتون کانادا
بابی: غول مهربان
سگی را عضو خانواده کردن هم به نوبه خود تجربه جالبیست! ما همیشه می خواستیم این کار را بکنیم. راستش با آوردن دو سگ اصیل در جایی که این همه حیوان بی سر پناه نیاز به خانه و خانواده دارند احساس ناراحتی وجدان می کردیم. ما یک سگ دالماسیا (خال خال) داشتیم که پیر شد و مدتی پیش مجبور شدیم با او خداحافظی کنیم و یک ویشلای جوان به اسم ویدا.
فکر میکردم شاید وقتی ویدا سه ساله شود یه دوست ۴ پا برایش به خانه بیاوریم. وقتی هنوز کاملا بزرگ نشده و هنوز کمی بچه است – اما همه می دانید، کارها همیشه همان طور که می خواهیم از آب در نمیآیند و البته در مورد ما هم این اتفاق افتاد.
یک روز که همسرم سعید در حال گشت و گذار در اینترنت بود و طبق معمول سری به سایت وفا هم زد عاشق بابی شد. می گفت توی صورت او چیزی هست که نمی تواند فراموش کند. با خواندن قصه زندگی او حس خواستن بابی در او قوی تر شد و به من گفت که صورت او از ذهنش بیرون نمیرود و من فهمیدم که موضوع دارد جدی می شود.
دو سه روز بیشتر طول نکشید که ما آماده آوردن یک سگ و همدم خانگی دیگر شدیم. ما حاضر بودیم ولی جریان واگذاری کار دشواری بود و اگر تلاش همه مخصوصاً فرانک عزیز نبود شاید ما مجبور میشدیم تا آخر زمستان صبر کنیم یا شاید بابی به کس دیگری در آمریکا واگذار میشد.
حالا می فهمم چرا خیلی از این سگهای بیچاره این قدر سریع به مقصد می رسند. همه اش به خاطر فرانک است. شما فوق العاده هستید دوست من، کلاهم را به احترامتان برمی دارم! شور و اشتیاق شما، شناخت و عشقی که به این موجودات دارید به شما قدرت و بال و پری می دهد که به این زیبایی ترتیب این واگذاریها را بدهید. برخورد با این همه کاغذ بازی و مانع کافیست تا یک نفر دلسرد شود، اما شما از میدان به در نمی روید و تا همه چیز خوب و عالی نباشد کار را رها نمی کنید و همیشه راحتی دوستان ۴پا را در نظر می گیرید.
یک سه شنبه سرد زمستانی من و شوهرم به فرودگاه بینالمللی ادمونتون رفتیم و با خوش شانسی و کمک فرانک در دادن سابقه بابی به مامور گمرک خیلی زود از گمرک خارج شدیم. در طول این مدت ماشین روشن بود تا بابی سردش نشود و دو پتو و یک جلیقه گرم هم در داخل ماشین برای او آماده کرده بودیم.
بابی با احتیاط اما در حال تکان دادن دم از قفسش خارج شد، که علامت خوبی بود. او را توی پتو پیچیدیم و کف ماشین قرار دادیم، چون از قبل فرانک و خانواده موقتش با ما گفته بودند که او علاقه ای به نشستن روی صندلی ماشین ندارد!
ما کنجکاو بودیم ببینیم برخورد دو سگ چگونه خواهد بود، اما فکر میکنم ما بیشتر از آنها نگران و هیجانزده بودیم. آنها سلام کوچکی به هم کردند و کمی همدیگر را بو کردند و ویدا اصرار داشت بابی را وادار به بازی کند، از سر و کولش بالا می رفت، گوشش را می جوید، به او پارس می کرد، اما بابی احتیاط می کرد و مراقب بود. چون وقت خواب بود هر دو رضایت دادند که به رختخواب بروند.
صبح روز بعد، ویدا بی صبرانه میخواست از قفس خارج شود و با بابی بازی کند، اما بابی هنوز محتاط بود و قلمرواش را علامت گذاری می کرد. یک هفته طول کشید تا او بفهمد که همه چیز متعلق به اوست و نیازی به علامت گذاری ندارد. و روز به روز بیشتر و بیشتر به ویدا، ما و خانه ما علاقمند شد.
در اوایل دسامبر ما برای ۱۰ روز به مسافرت رفتیم و سگها را به دخترمان رویا سپردیم. کمی نگران بودیم که شاید خوب از عهده بر نیاید. اما او به خوبی از عهده این کار بر آمد. رویا و بابی به شدت همدیگر را دوست دارند. وقتی رویا داخل اتاق می شود، لبخند بزرگی همه صورت بابی را می پوشاند. آنها رابطه مخصوصی با هم دارند.
بابی کم کم دارد خودش را پیدا میکند، با جرات تر می شود، و حتی گاهی دست به خرابکاری می زند، مثلا از روی میز شیرینی بر می دارد یا در زیرزمین به سراغ کیسه غذایش می رود، اما همیشه بعدا می فهمد که کار خوبی نکرده و عذر خواهی میکند.
او هنوز یاد نگرفته که موقع راه رفتن باید پا به پای ما حرکت کند. دو بار جرات کردیم او را بدون بند راه ببریم ولی فعلا دیگر این کار را نمیکنیم چون او هر کجا میخواهد می رود و باید یاد بگیرد که بیشتر حرف گوش کند.
خوشحالم که می بینم بدنش کمی گوشت آورده و دیگر استخوان هایش پیدا نیست. او قویتر و سنگین تر شده، اما با ما خیلی با ملایمت و آرام برخورد میکند. او طبیعتاً آرام است و امیدوارم همینطور باقی بماند.
لقب غول مهربان را به این دلیل گرفته.
باید اقرار کنم که داشتن دو تا سگ معنایش کمی کار بیشتر است، مخصوصاً برای من، اما احساسی که وقت تماشای بازی آنها با همدیگر به من دست می دهد بی همتاست و نمیشود قیمتی روی آن گذاشت. آنها خوشحالند که ما را خوشحال کنند. چه احساس فوق العاده ای
…
با مزه اینجاست که ما فقط دو ماه با هم بودیم، اما به نظر میرسد که همیشه با هم بوده ایم. سوفیا سعیدی