ژانویه 29, 2017
کتی ویلسون – ۲ فروردین ۱۳۹۰ – آمریکا

از همون موقع که به Sonoma County نقل مکان کردیم، همیشه تو این فکر بودم که یه سگ دیگه هم بگیریم.


وقتی یکی از دوستان ایرانی ام عکس شیما رو (که الان تیگنTeagan صداش می کنیم) برام فرستاد قلبم لرزید؛ اون دقیقاً مثه Townes توله ناز خودم بود! نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با وفا تماس گرفتم. تیگن ـ یعنی ” شاعر کوچولو” ـ 3 ماه و نیم پیش اومد به مزرعه ما و بلافاصله شد عضوی از خانواده! این خانوم کوچولو با اون چشمای قشنگش که انگار خط چشم کشیده و اشتیاقش برای بازی کردن، هیچ فرصتی رو برای دوست شدن با داداش بزرگش (Townes) از دست نداد.




حالا دیگه همه کارها رو دوتایی انجام میدن؛ از چرت زدن گرفته تا بازی و طناب کشی و یا دیوونه وار دویدن روی تپه های کالیفرنیای شمالی. تیگن داره جا می افته و هفته به هفته پیشرفت چشمگیری می کنه. وزنش داره اضافه می شه، با دقت بیشتری درس هاشو یاد میگیره (نه مثه اوایل که شبیه یه لاک پشت خوابالو بود)، هر دفعه صداش می زنیم، میاد (البته تقریباً هر دفعه!) ، و بی اعتمادیش نسبت به آدما داره روز به روز کمتر میشه، مخصوصاً از وقتی که بابای جدیدش بهش نشون داده بعضی آدما چقدر مهربونن و چه همبازی های خوبی می تونن باشن. داره کم کم از ذهنیتی که به عنوان یه سگ خیابانی درباره زندگی و غذا و … داشت، دست می کشه و متوجه می شه که اینجا همه چی خیلی آرومتر و راحت تره.





البته این طرفا همیشه چند تا پرنده یا سنجاب هست که بشه دنبالشون کرد. ممنونم از تو فرانک جان و بقیه که خیلی زحمت کشیدین تا اون بتونه بیاد اینجا. تیگن دو تا خواهر هم داشت، اما متاسفانه زنده نموندن. من خیلی خوشبختم که این خانم کوچولو رو تو زندگیم دارم و واقعاً ممنونم از اینکه Townes حالا یه خواهر دوست داشتنی داره تا باهاش بازی کنه. اون دوتا با هم، هر روز زندگیم را به یک روز خوب مبدل می کنن.
ژانویه 29, 2017
لی و جاکوب کروپ – ۲۸ خرداد۱۳۹۰ – ونکوور، کانادا

ما مدتهاست كه پناهگاه وفا و تعداد زیادی از گروه های حمایت از سگها را در فیس بوك دنبال می كنیم.
بعد از اسباب كشی، بالاخره آماده شدیم تا یك عضو جدید را در خانواده مان بپذیریم .





زمانی كه با ” وفا” تماس گرفتیم، فرح فورا ایمیلی برایمان ارسال كرد با عكس های یك توله سگ! اون “مومو” بود . البته فكر می كنم كه در اون زمان “نینا” صداش می كردند. اون واقعا ستودنی بود و ما عاشقش شدیم. از همون لحظه اول كه دیدیمیش، اون شد دختر كوچولوی ما.
پنجه های “مومو” به نسبت سنش خیلی بزرگن و ما مطمئن هستیم كه خیلی زود ما یك دختر خیلی بزرگ خواهیم داشت. شاهد رشد روزانه “مومو” بودن برای ما هم عجیبه هم شگفت انگیز .




ما از داوطلبان و خانواده مهربانی كه برای انتقال “مومو” ی جوان از ایران به ونكوور كمك كردند بسیار قدردانی می كنیم. بعد از مدتها انتظار، اون بالاخره در 8 جون 2011 رسید .
در ابتدا اون خیلی خجالتی بود، اما حس كنجكاویش، خیلی زود شخصیت واقعیش را رو كرد. ” مومو ” دل هركسی رو كه اونو می بینه می برد . همه از ما می پرسن : “نژاد “مومو” چی هست؟ ” و ما در جواب می گیم كه ” خودمون هم نمی دونیم”.
اولین بار كه “مومو” ، “مانستر” ( دوست پشمالوی ” مومو ” در ونكوور) رو دید، ترسید و دمش رو آورد پائین، بین پاهاش. خوشبختانه “مانستر” سگ خیلی با محبت و مهربانی است، و خیلی زود آنها مثل دوتا دوست قدیمی مشغول بازی شدند. ( “مومو” اونشب خیلی خوب و راحت خوابید ) الان دیگه اون هیچ ترسی از سگ های دیگه نداره، در واقع رفتن به پارك سگها یكی از بهترین تفریحات اون شده .
“مومو” مثل یه بچه نوزاد می مونه. اون می تونه جذاب، راحت، احمق، كله شق یا كناره گیر باشه، اما اون همیشه خیلی عزیز و عاشقانه است .


اما بزرگترین مشكلی كه برای “مومو” در زندگی جدیدش در كانادا ایجاد شد، چند روز پیش در نتیجه خوردن یك تكه سنگ بود كه در اولین ویزیت دامپزشك، بررسی شد. در اونجا صحبت از انجام رادیوگرافی و حتی عمل جراحی به میان آمد، كه همه ما رو خیلی نگران كرد. اما خوشبختانه به محض اینكه از دامپزشكی آمدیم بیرون، “مومو” سنگ رو به صورت طبیعی دفع كرد و همه ما رو از نگرانی در آورد و “مومو” تقریبا خوب خوب شد .
ما حتی یك لحظه هم از آوردن “مومو” به زندگیمون پشیمان نشده ایم و كاملا” مطمئن هستیم كه این احساس ما دوطرفه است .
لی و جاکوب
ژانویه 29, 2017
سیامک و نسرین یگانه ۹ فروردین ۱۳۹۰- آمریکا

ما خیلی خوش شانسیم که سرپرستی یه توله سگ رو از پناهگاه وفا قبول کردیم. خیلی سخته لذتی رو که این کوچولو به زندگی ما داد،




بتونم با کلمات توضیح بدم. اما اگر من به درخواست شما جواب نداده بودم این اتفاق نمی افتاد؛ خواسته بودین هر کدوم از مسافرا که می تونن یکی از سگ های وفا رو با خودشون به آمریکا بیارن. ما چهار نفر بودیم. تاندر (کارامل) با خاله زودتر از ما رسید. سیامک (همسرم) قرار بود سرپرست موقت اون باشه، اما سیامک می گه که از همون نگاه اول عاشق این نو رسیده شد، مخصوصاً وقتی شنید که کارامل فقط دو روزش بوده که تو خیابون رها شده. همسرم منتظر من بود که برگردم تا تصمیم نهاییش رو بگیره.







واقعا نمی تونم بهتون بگم اولین باری که تاندر رو دیدم چه حسی داشتم. وقتی به چشماش نگاه کردم، دلم لرزید و دقیقا همون لحظه فهمیدم که نمی تونم از این کوچولو دست بکشم.




سیامک میگه تاندر مثه سونامی می مونه، راست می گه! همه چی رو می جوه، مخصوصاً عاشق جوراب های مامانمه. اصلا دوست نداره کسی بخوابه و مدام سر به سر داداش بزرگش (شازده) می ذاره. خیلی بازیگوش، بانمک و دوست داشتنیه. ما که عاشقشیم و نمی تونیم زندگی بدون اون رو تصور کنیم.
ژانویه 29, 2017
کیتی و مت آلن- گوبل – ۲ خرداد۱۳۹۰ – آمریکا

الان تقریباً سه ماه میشه که لیلی اومده پیش ما. روزای اول همش سعی می کرد اسکوتر(داداش بزرگشو) سر جاش بنشونه؛ خوراکیهاشو قاپ می زد و نمی ذاشت اسکوتر تو جای خودش بخوابه.

به همین دلیل من و مت (همسرم) حسابی وقت گذاشتیم تا هر دو تا سگمون رو همزمان تربیت کنیم و نتیجه اش این شد که لیلی به جای رقابت با داداشش برای جلب توجه ما شروع کرده به بازی و همکاری با اون.


حالا لیلی و اسکوتر تو حیاط با هم بازی می کنن، خیلی وقتا با هم روی یه تخت می خوابن، صبحها تو حیاط هر دو واسه یه سنجاب پارس می کنن، حتی وقتی اصلا سنجاب اونجا نیست! عصرا ساعتها با هم وقت می گذرونن؛ دنبال همدیگه می دون، به سگهایی که از نزدیکی حصار حیاط رد می شن پارس می کنن و معمولا حسابی همدیگه رو سرگرم می کنن.



لیلی تازگی دوره آموزش اولیه اش رو تموم کرده و ما خیلی خوشحالیم که الان همچین سگ شاد و خوش رفتاری تو خونه داریم. فکر می کنم این دوره آموزشی باعث شده لیلی ما رو به عنوان خونواده اش بپذیره .


لیلی یکی از شادترین سگهایی که من تا حالا دیدم ؛ همیشه می خنده و دمشو می جنبونه.
داستان رکسانا در تاریخ ۶ اسفند ۱۳۸۹ در فیسبوک گذشته شد.
http://www.facebook.com/note.php?note_id=10150108842938522
ژانویه 29, 2017
خانواده ایرانی – ۸ اسفند ۱۳۸۹- واشنگتن دی سی (بیشتر…)
ژانویه 29, 2017
خانوم گرتا – ۲۴ مهر ۱۳۹۰- لندن، انتاریو، کانادا

باعث و بانی آشنایی ما با ویکی و گروه نجاتش سهیلا بود که از سالها پیش در حمل و نقل، سرپرستی موقت، و یافتن خانه دائم برای سگهایی که از کشورهای دیگر به کانادا میآیند با این گروه همکاری داشته و دارد.
سهیلا یعقوبی خودش به پیشواز کمک به سگهای وفا آمد و صمیمانه ما را به این گروهها پیوند داد.



همه ما درتیم وفا از خانم سهیلا یعقوبی برای کمکهای بی دریغش سپاسگزاریم.
خبر خوش یافتن خانه دائمی برای بامبی/بنی از زبان ویکی
گرتا رسما اعلام کرد که سرپرستی دائمی بنی/بامبی راپذیرفته و حالا او یک خانواده دائمی داره.



من شخصاً حدود ۱۶ ساله که گرتا رو می شناسم و در خیلی از این واگذاریها با هم همکاری داشتیم. او انسان با عاطفه و دلسوزیه و در رابطه با حیوونا مثل یه تیکه جواهر واقعیه. ما واقعا شانس آوردیم که او در موقعیتی بود که بتونه سرپرستی بنی رو قبول کنه.
من دو تا عکس ضمیمه کردم که آخر هفته وقتی کنار رودخونه قدم میزدیم گرفتم. یکی از اونا با گرتا و سگ دیگش، تسا است. من و سگام اغلب برای پیاده رویهای طولانی با گرتا و سگ هاش بیرون میریم.
در کانادا پاییز از راه رسیده و بنی داره راه رفتن توی انبوه برگای پاییزی رو تجربه میکنه- اون عاشق بازی توی برگاست. اما بزودی توی برفا بازی خواهد کرد.


زندگی بنی از زبان گرتا، سرپرست دائمی او
بنی حالا با خواهر برادراش تسا و ویلی (سگها)، مگی و میلی (گربه ها) و گرتا (انسان) زندگی میکنه- که مصاحبش هستند و نمیذارند تنها بمونه که خیلی خوبه چون از تنهایی اصلا خوشش نمیاد.



با سه بار پیاده روی در روز و دوستای (انسان و سگ) زیادی که تو محله پیدا کرده روزای شلوغی داره. همه از شنیدن قصه زندگیش و این که چه راه درازی رو طیّ کرده تا به این جا برسه حیرتزده میشند. بنی از ماشین سواری و رفتن به پارک خیلی لذت میبره، مخصوصاً رفتن به کنار ساحل که اوج همه ایناست ( البته ساحل دریاچه نه اقیانوس!)
اون دوست داره پرندههای ساحلی رو دنبال کنه و پروازشون بده (که فقط میخندن و پرواز میکنن)، با تسا و ویلی شلپ و شولوپ تو آب راه بره، یا رو شنها ورجه وورجه کنه. بنی خونه و حیاط خونه رو دوست داره و سگ کوچولوی شادیه.