0 Items
چمن و لاکی (نیکو)

چمن و لاکی (نیکو)

زمستان پارسال بود که آقای سجاد فرهمند برای بردن 2 سگ به وفا آمد. نیکو که دیگر نامش لاکی است و همچنین چمن دو پسرانی بودند که آقای فرهمند برای سرپرستیشان برگزید.

اکنون حدود 5 ماهیست که آنها در باغی زیبا زندگی می کنند و نگهبانی می دهند.

روز جمعه که تعدادی از بچه های وفا به دیدن این دو سگ زیبا رفتند از شادی و تندرستی آنها بسیار شاد شدند. آقای فرهمند از آنان به خوبی نگهداری کرده و آموزششان داده است. پر واضح است که آنان خانه و سرپرستشان را خیلی دوست دارند.رابطه این دو پسر جوان لاکی و چمن با سرپرستشان بسیار دیدنی است.

از خانواده فرهمند برای سرپرستی این دو سگ زیبا سپاسگزاریم.

 

طلا، پرنیان و شبرخ

طلا، پرنیان و شبرخ

طلا آن سگ زیبای طلایی رنگ که نمی دانست دارد به خانه همیشگی و زیبایی میرود چندان دل خوشی از سوار ماشین شدن نداشت و با چشم هایی پرسش برانگیز نگاهم میکرد. پرنیان چونان همیشه سرخوش بود و شبرخ سیاه رنگ، نیز سردرگم هر سه سوار ماشین شدند و با آرمین یار همیشگی، رفتیم به سوی باغی زیبا با سرپرستی مهربان که چشم انتظارمان بود.

وقتی وارد آن باغ زیبا و بزرگ شدیم، بچه ها سرازپا نشناخته تمام آن محوطه بزرگ را سراسیمه تاختند و بر روی برگهای پاییزی غلتهایی از سر خوشی زدند. آنها از همان آغاز دیدار با شارون سگی که پیش از این به تنهایی در باغ زندگی میکرد دوست شدند و هر 4 تا با یکدیگر بازی کردند و سپس با غذایی خوشمزه پذیرایی شدند و جشنشان کامل شد. پاییز فصل زیبایی است و برگهای فرو ریخته بر پای درختان زیباییش دوچندان میشود وقتی به زیر پای رقصان سگهای وفا به چرخش درمیایند. آقای فرجی (سرپرست مهربان و گرامی) با شادی کوچولوها را نگاه میکرد و از شادیشان شاد بود.

اکنون چند ماهی از رفتن سگها به خانه همیشگی شان میگذرد و آقای فرجی نازنین، خاطراتی شادی بخش از بازیگوشی های پرنیان برایم تعریف میکند. پرنیان که از همان ابتدا جای خودش را در دل آقای فرجی باز کرده بود اکنون میداند که چگونه قلب او را برای همیشه از آن خود کند. آقای فرجی با خنده ای دلنشین میگوید: پرنیان دور استخر با سرعت میدود و خیزان، خودش را در آغوشم میاندازد و سپس در کنار پایم مینشیند تا دوباره فرمان حرکت بگیرد.

طلا، شبرخ، پرنیان و البته شارون زیبا کارشان را خوب بلدند و بهترین نگهبانی را از باغ و خانه شان میدهند. خانواده وفا برای آقای فرجی که خانه شان را با بچه ها تقسیم کردند بهترین ها را آرزو میکند.

 

جسی و بلک

جسی و بلک

من جسی هستم، دختری زیبا با تن پوش طلایی رنگ.من خیلی کوچولو و درمانده بودم وقتی به پناهگاه وفا اومدم. یکسالی اونجا با دوستان خوبم زندگی کردم تا … یک روز گرم تابستانی آقایی مهربان آمد به وفا، من و بلک رو برای بردن به خونه و باغ زیباشون انتخاب کرد. من و بلک هرگز نمیدونستیم که چه سرنوشت شگفت انگیز و سحرآمیزی منتظرمون هست.

من هرگز لحظه ورودمون به باغ رو فراموش نمیکنم.اونروز باد خنک خوشایندی که زیر درختان سرسبز جریان داشت آنقدر منو به وجد آورد که بی اختیار شروع کردم به دویدن، شاید اونروز من پرواز هم کرده باشم.من میدویدم و فریاد میزدم: من و این همه خوشبختی محاله، محال …بلک که از من چند ماهی کوچکتر بود تو احساس این خوشبختی بزرگ همراهیم کرد و آنقدر با هم دویدیم تا از نفس افتادیم. همونروز ما تصمیم گرفتیم که خواهر و برادر خوبی برای همدیگه باشیم.

آقای ناصریان و مادر مهربان و خانواده دوست داشتنی شون حالا دیگه خانواده ما هم بودند.من و برادرم الان 2 سال هست که روزهای زیبایی رو در کنار این خانواده دوست داشتنی و مهربان به خوشی میگذرونیم.ما دو تا روزهایی که نوبت آب دادن باغ هست و جوی پر از آب روان و خنک میشه خیلی خیلی بازیگوش و خنده دار میشیم. طوری که از شنا کردن و بازیهای خنده دارمون بقیه دورمون جمع میشن و حسابی میخندن.من و برادرم هر دو از خانواده مهربانمون که این همه شادی و امنیت رو به ما هدیه کردند سپاسگزاریم و به پاس این همه نیکی نگهبانی خوبی از خونه میدیم.ما آرزو میکنیم که بقیه خواهر و برادرهامون در پناهگاه روزی بتونن طعم خوش داشتن خونه و خانواده رو بچشن.

 

دریا

دریا

من دریا هستم، نه تنها اسمم دریاست که مهربونی و وفایی که دارم هم به اندازه یک دریاست.من روزهای جمعه تو پناهگاه، چشم انتظار اومدن آناهیتا بودم تا منو برای گردش بیرون بیاره و با هم بازی کنیم. اصلا همیشه دوست داشتم که مورد توجه آدما باشم تا بتونم ازشون مراقبت کنم.

هرگز فراموش نمیکنم روزی رو که آقای سیفی برای بردن من به وفا اومد، من خیلی خوش شانس بودم که برای رفتن به خونه زیبا و پرمهر خانواده سیفی انتخاب شدم.

خونه من باغ زیبایی هست که در اون واقعا به من خوش میگذره و من بیشتر وقتم رو با خواهر و برادر کوچولوم بازی میکنم و البته فراموش نکنم که بگم خیلی هم مراقبشون هستم.همه خانواده من رو دوست دارند و همیشه میشنوم که دارن از نحوه نگهبانی و البته هوش سرشارم به همه تعریف میکنند.

من خیلی خوشحالم که چنین خانه و خانواده خوب و مهربونی بدست آوردم.از اینکه یاران وفا فراموش نکردند و گاهی به دیدنم میان خوشحال میشم و حسابی براشون دم تکون میدم و سپاسگزاری میکنم. خیلی دوست دارم یک روز در باز بشه و آناهیتای مهربون بیاد به دیدنم.من از روزی که سرپناه و خانواده پیدا کردم طعم واقعی خوشبختی رو چشیدم و برای همین آرزو میکنم هیچ سگی تو دنیا بی خانمان نباشه و روزی بچه های وفا بتونن خانه خوبی مثل خانه من پیدا کنند.

 

خپل، زبل و قهوه ای

خپل، زبل و قهوه ای

خواهش میکنم روی صندلی هاتون بنشینید، چون داستانی که میخوام براتون تعریف کنم به قدری هیجان انگیزه که بی تردید حیرت زده بر صندلی تون میخکوب میشین.

من قهوه ای هستم، یک دختر باهوش که وقتی خیلی خیلی کوچولو بودم آوردنم پناهگاه. من روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشته بودم و با سوء تغذیه مزمن و حاد دست و پنجه نرم میکردم و حاصل اونهمه رنج شد بیماری قلبی که احتمالا تا آخر عمرم باهام همراه خواهد بود.

درست همون روزی که آوردنم پناهگاه و من تو فکر بودم که چه طوری تو این شلوغی بیماریم رو به بقیه بفهمونم و خیلی ناامیدانه داشتم اون همه سگ ریز و درشت رو نگاه میکردم، متوجه شدم خانم زرین از آقایی که از یاوران وفا است خواهش میکنه من رو برای مدتی نگهداری کنه و خیلی خوشحال شدم وقتی موافقت برای نگهداری من رو از زبان آقا مهران شنیدم.او بلافاصله من رو در آغوش گرفت و با خود به خانه برد. من نمیدونستم که بابای مهربون من هفته گذشته هم به دو توله کوچولو و همقد من که اونا رو هم در پناهگاه رها کرده بودند، پناه داده و وقتی فهمیدم که دو برادر در باغ زیبا چشم براه من هستند خیلی خیلی خوشحال شدم، چون قرار بود هر سه تا با همدیگه خونه رو روی سرمون بذاریم و حسابی با هم خوش بگذرونیم.ولی من بهتره برادر کوچولوهای شیطونم رو هم به شما معرفی کنم. “خپل و زبل”خپل که از اسمش معلومه داداش تپلی من هست که خیلی هم مهربونه و همش دلش نوازش میخواد و اما زبل که بسکه زبله، شد رئیس خونه و همه مون رو زیر نظر داره. اون خیلی مراقب و جدیه و خیلی اهل شوخی نیست.ما سه تایی روزها سرمون خیلی شلوغه چون از صبح باید بریم سراغ نهال های تبریزی و میوه ها، بوته های هندونه و خربزه و طالبی و ذرت و هرچی که شما فکرشو بکنید همه رو میجویم و از خودمون پذیرایی میکنیم. تازه بعضی وقتها خیلی خلاقیت به خرج میدیم مثل اونروزی که “آقای مهدیان” بابای “مهران جان” یادش رفته بود در ماشین رو ببنده و ما سه تایی پریدیم تو ماشین و هر کدوممون یه چیز برداشتیم واسه خراب کردن. من عینک رو برداشتم خپل و زبل رفتن سراغ مدارک و دفترچه بیمه. خلاصه خیلی خیلی بهمون خوش گذشت.خپل که بلده در خونه رو باز کنه تا میبینه هیچکس خونه نیست، بلافاصله با دستگیره ور میره و خیلی راحت در رو باز میکنه و ما سه تا مثل قوم تاتار می ریزیم تو اتاق و هر چی دم دستمون باشه پاره و پوره می کنیم.همه اینا باعث نمیشه تا به جشن مهمونی تولد بابایی دعوت نشیم و با بقیه خوش نگذرونیم.

اما داستان مهیجی که قولش رو داده بودم.یه روز خپل و زبل که حوصلشون سر رفته بود دست به ماجراجویی میزنن و از راه آب باغ میرن بیرون. من هرچی بهشون گفتم که این خطرناکه گوش نکردن.بعدش بلافاصله دزدیده میشن.وقتی بابای مهربونم اومد خونه، از نبودن خپل و زبل خیلی ترسید، دوتایی با همدیگه زدیم بیرون که دنبال دو تا برادرم بگردیم. من مثل یک سگ نجات ماهر، حسابی همه جا رو بو کشیدم و گوشهام رو تیز کردم و در جستجوی طولانی که داشتیم، بابام رو به در باغی که برادرام زندانی شده بودند، راهنمایی کردم.خوشبختانه لای در باز بود و بابام تونست داخل باغ سرک بکشه، اونوقت بود که دیدیم زبل دوان دوان اومد طرف ما و به بابام فهموند که باید دنبالش بره. وقتی بابام به ته باغ رفت دید که خپل رو با سیم مفتول بستن به یه درخت که نتونه فرار کنه. ظاهرا خپل چون خیلی خپله، گیرِ آقا دزده افتاده بود و زبل هم که معلومه چون خیلی زبله گیر نیافتاده و حاضر نشده برادرم رو هم تنها بذاره.وقتی ما خپل رو نجات دادیم هر چهار تایی دویدیم بیرون از باغ و تا تونستیم همدیگه رو درآغوش کشیدیم و حسابی بابای شجاعمون رو لیس زدیم.بابام خیلی از مهارت من و زرنگی زبل تعریف کرد.

حالا دیگه من و برادرام خونه همیشگیمون رو پیدا کردیم و داریم خوشبخت و شاد زندگی میکنیم.زندگی من پر شده از قهرمانهایی که خدا بر سر راهم گذاشته. قهرمانهایی که پا به پای من درد و سختی کشیدن، مامان بزرگ و بابا بزرگم ” خانم و آقای مهدیان” که همیشه به من رسیدگی میکنند و داروهای روزانه ام رو با دقت تمام به من میدن. بابای مهربون و مامان مهربونم ” نازنین جون” که ماهی یکبار مجبورن من رو به بیمارستان ببرند. هیچ وقت فراموش نمیکنم روزهایی که بابای مهربونم هنگام سرم زدن صبورانه و غمگین بالای سرم نشسته بود و مراقبم بود.من نمیدونم با چه زبونی و چه جوری میتونم از قهرمانان زندگیم سپاسگزاری کنم. فقط میتونم این رو بگم که خیلی خوشحالم و از این زندگی پر از شادی به تمامی لذت میبرم.

 

گرگی و کارا

گرگی و کارا

من گرگی هستم، یه پسر خوش تیپ با گوشهایی تیز که بتونم همه صداها رو خوب بشنوم و خلافکارا رو دستگیر کنم.من و خواهرم “کارا” مدتها پیش تو پناهگاه وفا زندگی می کردیم و برای هم دوستان خیلی خوبی بودیم.تا اینکه آقای نجفی از شرکت پارمین جامه اومدن دنبالمون و ما رو برای نگهبانی از سایت کارخانه بردن پیش خودشون.ما از فضای باز و زیبایی که محوطه کارخانه رو احاطه کرده لذت برده و از همه چیز مراقبت می کنیم.

باید بگم که من خیلی باهوشتر از خواهرم هستم، دقیقا میدونم باید به چه چیزی حساس باشم ولی “کارا” گاهی به سگ هایی هم که میان دور کارخانه و یا موتوری که داره رد میشه حسابی پارس میکنه و همه جا رو میذاره روی سرش. اون باید کمی هم از من یاد بگیره.آقای نجفی و همکارانشون ما رو خیلی دوست دارند و به خوبی از ما مراقبت میکنند. ما هم تلاش میکنیم به بهترین نحو کارمون رو درست انجام بدیم.

من و کارا یه تیم خوب هستیم و گاهی وقتها که سرمون خلوته تو محوطه سبز بیرون حسابی دنبال هم کرده و کلی شوخی و بازی می کنیم.ما خیلی خوشحالیم که سرپناه خوبی رو پیدا کردیم و از اینکه آقای نجفی ما رو انتخاب کردن بسیار خوشحالیم.من و” کارا” خواهر دوست داشتنیم هم، مثل بقیه سگهایی که خانه و خانواده پیدا کردند، آرزو میکنیم سگهای دیگه سرپناهی امن پیدا کنند.به امید آنروز.