ژانویه 29, 2017
کلودیا کولی – ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱- ویلمینگتون، آمریکا
YAKUZA, Yalissa- به افتخار فرح روان (Farah Ravon) و با اضافه کردن LL به وسط اسم، فالون (Fallon) نامیده شد.
” فالون” ۲۰ آذر ۱۳۹۱ ایران رو ترک کرد و در فرودگاه JFK نیویورک پا به خاک آمریکا گذاشت.
خانم شیدا اردلان او را به فرودگاه فیلادلفیا برد و ” لو” (Lou) از اونجا اون رو به ” انجمن دوستان با وفای حیوانات” در ویلمینگتون برد. بعد من و دوستم لیزا و سگم “هیلی” رفتیم دنبالش. هیلی و فالون خیلی زود با هم جور شدن و او با ما اومد خونه. ظرف سه روز فالون یاد گرفت که جای خوابش کجاست و فقط با یکبار نگاه کردن به من متوجه شد که چه جوری باید از پله های سکوی ورودی بالا و پائین بره. درها و صداهای داخل خونه چند هفته ای مشکل ساز بود. هیلی نقش مربی رو بازی می کنه و فالون با نگاه کردن به اون کلی چیز یاد می گیره. تو این مدت هیچ حادثه ای تو خونه به وجود نیاورده، اوایل یه کم با 4 تا گربه مون مشکل داشت و غرولند می کرد، اما حالا دیگه دوستشون داره ، مخصوصا “سیندر”رو .
فالون تا الان چند تا طالب داشته ، اما هیچ کدوم صاحب کاملا مناسبی برای او نبودن. ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱، من قرارداد (فرم) سرپرستی او را امضاء کردم ، چون فکر می کنم اون خونه اش رو پیدا کرده، خونه ای که برای نیازهای خاص اون کاملا مناسبه. رابطه فالون و هیلی خیلی خیلی خوبه. هردوشون آدمها رو دوست دارن، مخصوصا آقایان را. بعله، درست شنیدین: فالون عاشق آقایونه و وقتی هیجان زده می شه، یه رقص خنده دار می کنه. به علاوه، اون عاشق اینه که با شما حرف بزنه، پیاده روی کنه (آموزش راه رفتن با قلاده تقریبا دو هفته ای طول کشید) ، و موهاشو شونه کنه (البته با حموم میانه خوبی نداره) ، و هر دوتا سگ معمولا از ماشین سواری لذت می برن. از وقتی که جای خوابش آماده شده، هیچ وقت لازم نبود که من اونو سر جاش بذارم. من فقط در جعبه رو باز می ذارم و او خودش می ره داخل تا یه چرت بخوابه؛ خیلی اون تو احساس امنیت می کنه.
فالون سگ خیلی شادیه، او واقعا شگفت انگیزه و بسیار باهوشه و یه موجود فوق العاده است که به مجموعه حیوانات خونه ما (به دوستان من تو خونه) اضافه شده. اون متوجه نیست که فقط سه تا پا داره و منم قرار نیست که این موضوع رو بهش بگم. ما دو تا خیلی خوشبختیم که همدیگه رو پیدا کردیم.
از صمیم قلبم از همه شما بچه های پناهگاه وفا ممنونم که اینقدر خوب مراقب اون بودین و همین طور مراقب بقیه سگهای خوش شانسی که تونستن خودشونو به پناهگاه شما برسونن.
با عشق و سپاس
کلودیا کولی
ژانویه 29, 2017
برایان و تریش شمیت – ۴ تیر ۱۳۹۱ – بارینگتون، نیو جرزی، آمریکا (بیشتر…)
ژانویه 29, 2017
خانواده کولدیکات – فروردین ۱۳۹۱کسترو ولی – کالیفرنیا
ما عاشق “دلناز” هستیم!
“دلناز” برای اولین باربه پارک سگ ها رفت و همه چیز به خوبی پیش رفت. ما تا الآن برای بردن او به پارک صبر کرده بودیم، چون “دلناز” در کنار سگ های دیگه خجالتی ست و ما نمی خواستیم که بترسه.
خیلی بهش خوش گذشت. ما سعی کردیم که “دلناز” را با سگ های دوستانمون آشنا کنیم و اگر او با یک و یا دو سگ دیگه باشه بسیار عالی و سرگرم کننده است. “دلناز” یک دوست خوب داره که وقتی که این دو تا با هم هستن همش کشتی می گیرن و بازی می کنن. این دو تا با بازی کردن همدیگه رو خسته می کنن.
ما “دلناز” رو برای قدم زدن به دریاچِۀ “شابو” می بریم و تا آزادش می کنیم، او با عشق شروع به دویدن می کنه. البته فقط وقتی که “دلناز” از ماشین ها و سگ ها دوره، اونو آزاد می گذاریم. به نظر میاد که اونجا جای مورد علاقۀ دلنازه.
“دلناز” روزها با ما به محل کارمون میاد. تمام کارکنان عاشقش هستند و حتی بعضی ها سگ های خودشون رو میارن و اونها با هم تو حیاط بازی می کنن. روزهایی که ما باید کار کنیم، “دلناز” بسیار خوبه و تو دفتر می خوابه. او تا جایی که ممکنه می خواد نزدیک به صندلی من باشه. من خیلی دوست دارم که “دلناز” پهلوی من باشه، به خصوص وقتی که تنها هستم. “دلناز” وقتی که یک نفر میاد به من هشدار می ده.
بچه ها عاشق “دلناز”ند و او عاشق اونها. اگه من با “دلناز” تو خونه تنها باشم، او به طور مدام دنبال اونا می گرده. “دلناز” خیلی برای دخترم حوصله به خرج می ده. دخترم خیال می کنه که “دلناز” همبازیشه، اما “دلناز” اونو خیلی دوست داره. “دلناز” بهترین سگ برای بچه هاست. دیروز پنجمین سالگرد تولد دخترم “مَکِنزی” بود. پانزده تا بچه تو خونۀ ما بودن. “دلناز” با همۀ اونها خوب بود. “دلناز” به استقبال تک تکشون اومد، ولی هیچ کدوم رو نترسوند.
شبا “دلناز” تو اتاق پسرم می مونه تا من و شوهرم بخوابیم. این کار به او کمک می کنه که به راحتی بخوابه و تنها نباشه. ما قبلاً “دلناز” رو تو جاش می خوابوندیم، ولی حالا تو تخت کنار ما می خوابه. “دلناز” اونقدر نرم و دوست داشتنیه که ما ناچار شدیم بگذاریم توی تختمون بخوابه.
“دلناز” بهترین عضو جدید خانوادۀ ماست و ما از بودن او بسیار خوشحالیم!
ما از خانمی که “دلناز” رو اسپانسر کرده متشکریم. “دلناز” بسیار مورد محبت ماست و ما با بودن او عشق رو احساس می کنیم.
آلکس
ژانویه 29, 2017
خانواده فراتیچلی – اردیبهشت ۱۳۹۱سونل کالیفرنیا
از همان لحظه ای که عکس “دلبند” را در تارنمای “گروه نجات ژرمن شپردهای شمال کالیفرنیا” دیدم می دانستم که قسمت این است که “دلبند” دختر من بشود. من از قبلاً تصمیم گرفته بودم که یک سگ بالغ می خواهم، ولی وقتی که “دلبند” را دیدم بلافاصله یک ارتباط عاطفی با او را حس کردم. از آن لحظه می دانستم که ما دو تا با هم خواهیم بود. وقتی که من “دلبند” را روز پذیرش دیدم، نتوانستم خودم را با هیچ سگ دیگری تصور کنم و بدون او آنجا را ترک کنم.
“دلبند” دارای شخصیتی بسیار ملایم، شیرین و مطیع است، ولی او به همچنین به یک سگ اجتماعی با اعتماد به نفس بالا بالغ شده است. “دلبند” زیبا، باهوش و با ادب است. او متناسب برای محیط شهرهای “کیلکِیر وودز” و “سانُل” است. “دلبند” یک همدم عالی برای راهپیمایی، قدم زدن و دویدن است و از حیات وحش و سایر حیوانات اهلی اینجا لذت می برد. “دلبند” با تمام سگ های محله و صاحبانشان خوش رفتار است. او حشرات را شکار می کند و انواع گیاه ها، ریشه ها و چوب ها را تغذیه می کند. “دلبند” برگ های کدو تنبل و سیب های تازه از درخت را دوست دارد.
“اِستیو” دور حیاط را حصار کشیده است و دیگر “دلبند” خیلی جا برای بازی و گردش کردن دارد. او عاشق دراز کشیدن در حال جویدن اسباب بازی هایش و خوردن قاقالیلی های خوشمزه اش در راه پارکینگ و یا ایوان است. “دلبند” عاشق “اِستیو” است و با “اِسکایلِر” و دوستانش دوستانه رفتار می کند. “دلبند” و گربه ی ما “ایزی” با هم بهترین دوستها هستند. آنها عاشق یکدیگر هستند و با هم بازی می کنند! هر دو با هم بسیار مهربان هستند. من قول می دم که تا از آنها فیلم گرفتم برای شما بفرستم!
تمام خانواده ی ما، تمام دوست ها و همسایه ها عاشق “دلبند” هستند و “دلبند” هم عاشق همه ی ما است. او بسیار خوشحال و تندرست است. “دلبند” بزرگ و همچنین در حال رشد است!
با احترام
“دانا”
https://www.facebook.com/media/set/?set=a.10150732390234783.463806.212270544782&type=3
http://www.bbc.co.uk/persian/world/2012/04/120409_l72_dog_story_vid.shtml
ژانویه 29, 2017
داستان زندگی امید
یادم میاد آن روز یك روز سرد و نزدیك زمستان بود. در دفترم نشسته بودم كه یكمرتبه نمی دانم چرا هوس كردم بجای مدیر كارخانه خودم به منازل كارگرها بروم و كارها را كنترل كنم. بلند شدم و به طرف منطقه بومهن رفتم. وقتی كه در حال عبور از یكی ازكوچه ها دیدم یك سگ كنار كوچه نشسته و تا ماشین من را دید با دو تا دست خودش را كنار كشید و چشمانش به چشمان من دوخته شد. من رفتم به طرف منزل آن خانم كارگر و سریع برگشتم و مقداری سوسیس گرفتم و جلوی امید گذاشتم ولی این حیوان سوسیس را نخورد و رفت زیر یك ماشین پنهان شد. به هرحال آن مكان را ترك كردم و به طرف كارخانه برگشتم ولی ای كاش این حیوان را هم با خودم می بردم چونكه آن روز حتی برای یك لحظه هم این حیوان از جلوی چشمان من دور نمیشد و عذاب وجدان من را رها نمی كرد. تااینكه آن كارگری كه بامن بود را صدا كردم و گفتم سریع راننده كارخانه را صدا كن و برو به جایی كه روز قبل بودیم و آن سگی كه فلج بود را پیدا كن و بدون آن حیوان به كارخانه برنگرد. آن روز راننده كارخانه آقای مهدی عبدالهی و كارگركارخانه رفتند و بعد از یك ساعت با امید به كارخانه برگشتند . او را به كلینیك حیوانات بردم و به دكتر نشان دادم. وقتی كه حیوان معاینه شد به من گفت این حیوان فلج شده ولی برای اینكه مطمئن شویم او را ببر و از ستون فقراتش عكس بگیر كه همان شب من این كار را كردم و عكس ستون فقرات را به دكتر نشان دادم كه من را ناامید كرد و گفت كه این حیوان فلج شده. پرسیدم دكتر چكار كنم، در جواب گفت سه راه داری 1- این حیوان را آمپول بزنیم و راحتش كنیم 2- اگر میتوانی خودت نگهداری كن كه این كار خیلی سخت است چونكه حیوان فلج است.3- مكانی به نام وفا هست كه از این حیوانات نگهداری می كنند. من تلفن وفا را گرفتم و شماره را دادم به خانم سیمین و گفتم من باید بروم دبی و شما پیگیر باش و سعی كن این حیوان را به وفا بفرستی. خانم سیمین گفت كه با وفا تماس گرفته و گفته اند قفس نداریم اگر می توانید از این حیوان نگهداری كنید تا ده روز دیگر قفسها آماده شود. از دبی كه برگشتم دیدم كه امید غذا می خورد و رو به بهبودی است. تااینكه بعد از ده روز تحویل وفا دادم .
باور كنید هر روز منتظر بودم كه از وفا خبری مانند خوب شدن امید از طرف خداوند برسد و یا منتظر معجزه ای بودم كه در عید نوروز سال پیش به من تلفن زدند و گفتند كه امید را به امریكا بردند. باور كنید تا نیم ساعت گریه می كردم و باورم نمیشد و رفتم سر به زمین گذاشتم و از خدای خودم تشكر كردم. شاید فكر كنید كه من آدم مذهبی هستم و این حرفها را از خودم در آوردم ولی احساس میكنم كه مورد لطف خداوند قرار گرفته ام و احساس سبكی می كنم. خوشا به حال شما و بنفشه خانم و همسرش كه در این راه قدم برداشته اید و من به شما و بنفشه خانم تبریك می گویم و خودم را در مقابل شماها قطره ای در مقابل اقیانوس می بینم. امیدوارم كه جواب این همه خوبیها را از خدایی بگیرید كه امید را سر راه من قرار داد.
قربان شما ـ محسن
سلام
حوالی ظهر خانم سیمین با من تماس گرفت.گفت سلام آقای ثانی من یه سگ فلج پیدا کردم و بردم دکتر و عکس و …. گرفتم ولی دکتر گفت فلج شده و نمیشه کاریش کرد! منم نمیتونم نگه دارم و تو همین حین که خانم سیمین حرف میزد من تو این فکر بودم کجا بذاریم! کل پناهگاه تو سرم مرور شد! جایی به ذهنم نرسید، حرف خانم سیمین که تموم شد، بدون اینکه جای مناسبی براش پیدا کرده باشم گفتم بیارید! بعد قطع کردن تلفن پیش خودم گفتم: آخه جایی نیست بذاریم! اصلا قرار بود دیگه سگی قبول نکنیم! من که با همه دعوا می کنم سگ قبول نکنید پس خودم چرا قبول کردم! و… این افکار تو سرم می چرخید تا وقتی به خودم اومدم فهمیدم من اصلا زبونم نچرخید که بگم نه! 2 روز بعد امید آمد! پشت وانت داخل جعبه بود، از تو کارتن سرشو آورد بیرون، تو نگاهش خوندم که می گفت: سلام زندگی جدید من اومدم! یک ساعت بعد از مستقر شدن امید تو پناهگاه رفتم سراغش! تازه فهمیدم چقدر داغونه! ولی باور کنید خودش اصلا باور نداشت اوضاعش خرابه! اون واقعا خود امید بود.
هر بار می رفتم پیشش با نیش باز کشون کشون خودشو می رسوند و سرشو میزد به پام که یالا معطل چی هستی نازم کن! امید هم امید داشت هم دل مهربون و هیچوقت مشکلات جسمش روحش رو آزار نداد! امید خوشبختیش رو خودش ساخت! هیچوقت بین امید و خوشبختی فاصله نیست.
علی ثانی
همه میگن ” خدا تو و شوهرتو حفظ کنه که این سگو نجات دادین” اما خیلی از اونا نمیدونند که….اون منو نجات داده! امید ارزش خاصی رو به زندگی ما وارد کرد که قابل توصیف نیست. او مرتبه دیگری از عشق رو به من نشون داد که اصلا از وجودش بی خبر بودم. هر چی باشه، بعد از ۳۱ سال که همیشه سگ داشتم و با سگا بودم، فکر نمی کردم چیزی باقی مونده باشه که من درباره یه سگ یا از یه سگ بتونم یاد بگیرم. اما یاد گرفتم: معنی واقعی “قدردانی “، ” بردباری “، و ” عشق بی قید و شرط” را
وقتی کسی دائم شما رو بلند میکرد، زمین میذاشت، رو پهلو می خوابوند، پاهاتونو حرکت میداد، نمیذاشت قبل از تمیز شدن و عوض کردن پوشک از جاتون تکون بخورین، اینکارو باهاتون میکرد، اونکارو باهاتون میکرد،….هر روز، و چندین بار در روز؛ حتما عصبی میشدین! وقتی سگی عصبی و ناراحت میشه چی کار میکنه؟ غر میزنه و گازتون میگیره . اما نه امید. اون هر بار با قدردانی دست منو میلیسه. و روزایی که حس میکنه من یه کم خسته هستم سرشو رو پام میذاره. به زحمت خودشو به سمت پاهای من میکشه و سرشو پایین میاندازه؛ درست مثل این که میخواد بگه،”متاسفم که اینقدر خسته ای، متشکرم که از من مراقبت میکنی. کاش میتونستم بهت نشون بدم که تا چه حد قدر کارایی که برای من میکنی میدونم. کاش میتونستم دممو تکون بدم تا میزان شادی و تشکرمو بهت نشون بدم.” اما چیزی که امید نمیدونه اینه که با هر لیس محبّت آمیزی که به دستم میزنه و هر وقت صورتشو تو دامنم پنهان میکنه، من یه بار دیگه میفهمم که معنی واقعی عشق بی قید و شرط چیه. اون باعث میشه من بفهمم چیزهایی به سادگی خاروندن پشت گوشش چه کار غیر ممکنیه برای اون( چون از پاهای عقبش نمیتونه استفاده کنه) و وقتی من اینکارو براش انجام میدم مثل اینه که دنیارو بهش دادم.
امید به من یاد داده به چیزایی که تو زندگی وجودشون خیلی بدیهی شده بیشتر توجه کنم و بهشون اهمیت بدم، او به من یاد داده زندگی رو خیلی جدی نگیرم. گاهی دردشو حس میکنم. گاهی تقلاهاشو برای اینور و اونور شدن می بینم، که بعد از نوشیدن آب، رو زمین آشپزخانه لیز میخوره، و به خودم میگم، “خسته نشده از همه اینا”؟ در همون لحظه، امید که میبینه در سکوت دارم تماشاش میکنم، یکباره پر از انرژی میشه و اولین اسباب بازی پر سر و صداشو برمیداره و با شادترین نگاه و لبخند به سراغم میاد و همیشه موفق میشه که منو به خنده بیندازه و از خلق خوشش به حیرت واداره.
اون الهامبخش منه. روحیه خوبی که علیرغم اونچه به سرش اومده داره منو در مقابل ضعف هام شرمنده میکنه، از فکر اینکه در وضعیت مشابه چی میکردم معذب میشم….منظورم اینه که به این سگ نگا کنین، به این سگ فلج نگاه کنین و اراده زنده ماندن و شاد بودن رو یاد بگیرین! چطور میشه روحیه اونو دید و حیرت نکرد؟ اینجاست که می فهمم خدا چقدر دوستم داره؛ فقط خدا میدونست چقدر به این درسهای زندگی احتیاج داشتم؛ پس همه اونارو در قالب ” امید ” به زندگی من وارد کرد.
امید به من یاد داده همیشه ایمان داشته باشم. او من را بی قید و شرط دوست داره و من مدیونش هستم. من برای همیشه به خاطر عشق بی ریا و درسهایی که از او گرفتم وامدارش خواهم بود. چه فرشته ای. او این همه راه از ایران آمد که زندگی من را نجات بدهد. امید من
بنفشه
داستان امید را در بی بی سی بخوانید.
http://www.bbc.co.uk/persian/world/2012/06/120617_l93_iranian_dog.shtml
ژانویه 29, 2017
خانواده ستاین – ١ مهر ١٣٩١ – دنبری – کانتیکات آمریکا
تابستان که در پناهگاه وفا کار می کردم فکر کردم که چه خوب می شود اگر هر داوطلب که از خارج می آید به ایران یک سگ با خودش ببرد و برایش یک فامیل خوب پیدا کند. این شد که تصمیم گرفتم یکی از توله های سالم را با خودم به آمریکا بیاورم. با آقای علی ثانی، مدیر پناهگاه، صحبت کردم و او با عقیده من موافقت کرد و رفتیم به دیدار از توله های سالم. دو تا از آنها را که به نظر سالم بودند انتخاب کردیم و بعد از انجام آزمایش خون و بازدید از طرف دامپزشک پناهگاه معلوم شد هر دو سلامت هستند.
من آذرخش را انتخاب کردم چون کمی خجالتی بود. عکس او را برای پسرم در آمریکا فرستادم و از او خواستم تا ببیند آیا کسی از دوستانش آذرخش را می خواهد. پسرم ایمیل فرستاد که یکی از همکارانش مایل به گرفتن آذرخش است ولی تا زمانی که او را رو در رو ندیده تصمیم قطعی نمی تواند بگیرد. من نگران نبودم چون می دانستم اگر این خانم و فامیلش آذرخش را نخواهند، برای او فامیل دیگری پیدا خواهم کرد.
آذرخش با من به آمریکا آمد و مدت یک ماه پهلوی من بود چون لوری و فامیلش رفته بودند مسافرت. در آن زمان، آذرخش وزن اضافه کرد و کمتر خجالت می کشید. با مکس و ساچی، دو سگ پناهگاه وفای من، بازی می کرد و دنبال گربه ها می دوید. به زودی دو زبانه شد و به من وابستگی شدیدی پیدا کرد. من اسم او را کوتاه کردم و آذی صدایش می کردم. اینطوری مردم در آمریکا راحت تر صدایش می کردند. وقتی آذی را بردم دامپزشکی “کواری ریج” تا دکتر کوبلی او را ببیند، همه قربان و صدقه اش می رفتند. مثل همیشه، دکتر کوبلی بدون گرفتن پول آذی را برای کرم و سرفه تحت درمان گذاشت.
وقتی که لوری، جن، و (پسرشان) دکستر ستاین به دیدن آذی آمدند من متوجه شدم که از او خیلی خوششان آمده، ولی نمی خواستند قبل از مشورت با هم تصمیم قطعی بگیرند. خوشبختانه در راه برگشت به منزل توی ماشین تصمیمشان را گرفتند و به من تلفن کردند و گفتند آذی را می خواهند. فرح روان و مریم کمالی کارهای قرارداد و غیره را انجام دادند و من از منزل فامیل ستاین بازدید کردم. همه چیز که رو به راه شد من آذی را به خانه جدیدش بردم. در آنجا دیدم که تا چه اندازه برایش تدارک دیده بودند. یک تخت خواب تازه، اسباب بازی های تازه، و قلاده تازه برایش خریده بودند. تنها چیزی که جدید نبود یک قفس امن بود که مال سگ قبلی شان بود. سگ قبلی به دلیل پیری سال پیش درگذشته بود و فامیل ستاین احساس می کردند که زمان سگ تازه گرفتن رسیده است.
آذی الان در یک خانه نزدیک به یک دریاچه زندگی می کند. باغ منزل تقریبا یک هکتار است. در باغ آزاد می گردد زیرا دور باغ فنس برقی است. روی مبل و تخت لوری، جن، و دکستر می خوابد. عاشق فامیلش است و هر روز کمتر خجالت می کشد. همانطوری که فکر می کردم، وابستگی شدیدی را که نسبت به من داشت الان نسبت به لوری دارد.
لوری می گوید: آذی سگی عالی است. مثل هر توله دیگر، پر از انرژی است. دوست دارد روی پشتش بخوابد و پاهایش را هوا کند. یک پتو دارد که خیلی دوستش دارد، دورش می دود و بعد می پرد توش. می پرد روی مبل و می شیند پهلوی ما و دوست دارد برود بیرون. وقتی همسایه چمنش را می زند یا یک کامیون رد می شود، می دود و می اید تو خونه چون از صدای بلند میترسد. روی صورتش کمی کهیر زد ولی دکتر آن را درمان کرد. عاشق غذا است و هر خوردنی را بهش بدیم می خورد.
آذی سگ بسیار زیبایی است و هر وقت او را می بریم بیرون، مردم تعریفش را می کنند. به من خیلی وابسته است ولی دارد یواش یواش به مردهای فامیل، شوهرم جن و پسرم دکستر، علاقمندتر می شود.