0 Items

داستان زندگی امید

یادم میاد آن روز یك روز سرد و نزدیك زمستان بود. در دفترم نشسته بودم كه یكمرتبه نمی دانم چرا هوس كردم بجای مدیر كارخانه خودم به منازل كارگرها بروم و كارها را كنترل كنم. بلند شدم و به طرف منطقه بومهن رفتم. وقتی كه در حال عبور از یكی ازكوچه ها دیدم یك سگ كنار كوچه نشسته و تا ماشین من را دید با دو تا دست خودش را كنار كشید و چشمانش به چشمان من دوخته شد. من رفتم به طرف منزل آن خانم كارگر و سریع برگشتم و مقداری سوسیس گرفتم و جلوی امید گذاشتم ولی این حیوان سوسیس را نخورد و رفت زیر یك ماشین پنهان شد. به هرحال آن مكان را ترك كردم و به طرف كارخانه برگشتم ولی ای كاش این حیوان را هم با خودم می بردم چونكه آن روز حتی برای یك لحظه هم این حیوان از جلوی چشمان من دور نمیشد و عذاب وجدان من را رها نمی كرد. تااینكه آن كارگری كه بامن بود را صدا كردم و گفتم سریع راننده كارخانه را صدا كن و برو به جایی كه روز قبل بودیم و آن سگی كه فلج بود را پیدا كن و بدون آن حیوان به كارخانه برنگرد. آن روز راننده كارخانه آقای مهدی عبدالهی و كارگركارخانه رفتند و بعد از یك ساعت با امید به كارخانه برگشتند . او را به كلینیك حیوانات بردم و به دكتر نشان دادم. وقتی كه حیوان معاینه شد به من گفت این حیوان فلج شده ولی برای اینكه مطمئن شویم او را ببر و از ستون فقراتش عكس بگیر كه همان شب من این كار را كردم و عكس ستون فقرات را به دكتر نشان دادم كه من را ناامید كرد و گفت كه این حیوان فلج شده. پرسیدم دكتر چكار كنم، در جواب گفت سه راه داری 1- این حیوان را آمپول بزنیم و راحتش كنیم 2- اگر میتوانی خودت نگهداری كن كه این كار خیلی سخت است چونكه حیوان فلج است.3- مكانی به نام وفا هست كه از این حیوانات نگهداری می كنند. من تلفن وفا را گرفتم و شماره را دادم به خانم سیمین و گفتم من باید بروم دبی و شما پیگیر باش و سعی كن این حیوان را به وفا بفرستی. خانم سیمین گفت كه با وفا تماس گرفته و گفته اند قفس نداریم اگر می توانید از این حیوان نگهداری كنید تا ده روز دیگر قفسها آماده شود. از دبی كه برگشتم دیدم كه امید غذا می خورد و رو به بهبودی است. تااینكه بعد از ده روز تحویل وفا دادم .

باور كنید هر روز منتظر بودم كه از وفا خبری مانند خوب شدن امید از طرف خداوند برسد و یا منتظر معجزه ای بودم كه در عید نوروز سال پیش به من تلفن زدند و گفتند كه امید را به امریكا بردند. باور كنید تا نیم ساعت گریه می كردم و باورم نمیشد و رفتم سر به زمین گذاشتم و از خدای خودم تشكر كردم. شاید فكر كنید كه من آدم مذهبی هستم و این حرفها را از خودم در آوردم ولی احساس میكنم كه مورد لطف خداوند قرار گرفته ام و احساس سبكی می كنم. خوشا به حال شما و بنفشه خانم و همسرش كه در این راه قدم برداشته اید و من به شما و بنفشه خانم تبریك می گویم و خودم را در مقابل شماها قطره ای در مقابل اقیانوس می بینم. امیدوارم كه جواب این همه خوبیها را از خدایی بگیرید كه امید را سر راه من قرار داد.

قربان شما ـ محسن

سلام

حوالی ظهر خانم سیمین با من تماس گرفت.گفت سلام آقای ثانی من یه سگ فلج پیدا کردم و بردم دکتر و عکس و …. گرفتم ولی دکتر گفت فلج شده و نمیشه کاریش کرد! منم نمیتونم نگه دارم و  تو همین حین که خانم سیمین حرف میزد من تو این فکر بودم کجا بذاریم! کل پناهگاه تو سرم مرور شد! جایی به ذهنم نرسید، حرف خانم سیمین که تموم شد، بدون اینکه جای مناسبی براش پیدا کرده باشم گفتم بیارید! بعد قطع کردن تلفن پیش خودم گفتم: آخه جایی نیست بذاریم! اصلا قرار بود دیگه سگی قبول نکنیم! من که با همه دعوا می کنم سگ قبول نکنید پس خودم چرا قبول کردم! و… این افکار تو سرم می چرخید تا وقتی به خودم اومدم فهمیدم من اصلا زبونم نچرخید که بگم نه! 2 روز بعد امید آمد! پشت وانت داخل جعبه بود، از تو کارتن سرشو آورد بیرون، تو نگاهش خوندم که می گفت: سلام زندگی جدید من اومدم! یک ساعت بعد از مستقر شدن امید تو پناهگاه رفتم سراغش! تازه فهمیدم چقدر داغونه! ولی باور کنید خودش اصلا باور نداشت اوضاعش خرابه! اون واقعا خود امید بود.

هر بار می رفتم پیشش با نیش باز کشون کشون خودشو می رسوند و سرشو میزد به پام که یالا معطل چی هستی نازم کن! امید هم امید داشت هم دل مهربون و هیچوقت مشکلات جسمش روحش رو آزار نداد! امید خوشبختیش رو خودش ساخت! هیچوقت بین امید و خوشبختی فاصله نیست.

علی ثانی

 

همه میگن ” خدا تو و شوهرتو حفظ کنه که این سگو نجات دادین” اما خیلی‌ از اونا نمی‌دونند که….اون منو نجات داده! امید ارزش خاصی‌ رو به زندگی‌ ما وارد کرد که قابل توصیف نیست. او مرتبه دیگری از عشق رو به من نشون داد که اصلا از وجودش بی‌ خبر بودم. هر چی‌ باشه، بعد از ۳۱ سال که همیشه سگ داشتم و با سگا بودم، فکر نمی کردم چیزی باقی‌ مونده باشه که من درباره یه سگ یا از یه سگ بتونم یاد بگیرم. اما یاد گرفتم: معنی واقعی‌ “قدردانی “، ” بردباری “، و ” عشق بی‌ قید و شرط” را

وقتی‌ کسی‌ دائم شما رو بلند میکرد، زمین می‌ذاشت، رو پهلو می خوابوند، پاهاتونو حرکت میداد، نمی‌ذاشت قبل از تمیز شدن و عوض کردن پوشک از جاتون تکون بخورین، اینکارو باهاتون میکرد، اونکارو باهاتون میکرد،….هر روز، و چندین بار در روز؛ حتما عصبی میشدین! وقتی‌ سگی عصبی و ناراحت میشه چی‌ کار میکنه؟ غر میزنه و گازتون میگیره . اما نه امید. اون هر بار با قدردانی‌ دست منو می‌لیسه. و روزایی که حس میکنه من یه کم خسته هستم سرشو رو پام میذاره. به زحمت خودشو به سمت پاهای من میکشه و سرشو پایین می‌اندازه؛ درست مثل این که میخواد بگه،”متاسفم که اینقدر خسته ای، متشکرم که از من مراقبت میکنی‌. کاش می‌تونستم بهت نشون بدم که تا چه حد قدر کارایی‌ که برای من میکنی‌ میدونم. کاش می‌تونستم دممو تکون بدم تا میزان شادی و تشکرمو بهت نشون بدم.” اما چیزی که امید نمیدونه اینه که با هر لیس محبّت آمیزی که به دستم میزنه و هر وقت صورتشو تو دامنم پنهان میکنه، من یه بار دیگه میفهمم که معنی واقعی‌ عشق بی‌ قید و شرط چیه. اون باعث میشه من بفهمم چیزهایی‌ به سادگی‌ خاروندن پشت گوشش چه کار غیر ممکنیه برای اون( چون از پاهای عقبش نمی‌تونه استفاده کنه) و وقتی‌ من اینکارو براش انجام میدم مثل اینه که دنیارو بهش دادم.

امید به من یاد داده به چیزایی که تو زندگی‌ وجودشون خیلی‌ بدیهی‌ شده بیشتر توجه کنم و بهشون اهمیت بدم، او به من یاد داده زندگی‌ رو خیلی‌ جدی نگیرم. گاهی‌ دردشو حس می‌کنم. گاهی‌ تقلاهاشو برای اینور و اونور شدن می بینم، که بعد از نوشیدن آب، رو زمین آشپزخانه لیز می‌خوره، و به خودم میگم، “خسته نشده از همه اینا”؟ در همون لحظه، امید که می‌بینه در سکوت دارم تماشاش می‌کنم، یکباره پر از انرژی میشه و اولین اسباب بازی پر سر و صداشو برمیداره و با شادترین نگاه و لبخند به سراغم میاد و همیشه موفق میشه که منو به خنده بیندازه و از خلق خوشش به حیرت واداره.

اون الهامبخش منه. روحیه خوبی‌ که علیرغم اونچه به سرش اومده داره منو در مقابل ضعف هام شرمنده میکنه، از فکر اینکه در وضعیت مشابه چی‌ می‌کردم معذب میشم….منظورم اینه که به این سگ نگا کنین، به این سگ فلج نگاه کنین و اراده زنده ماندن و شاد بودن رو یاد بگیرین! چطور میشه روحیه اونو دید و حیرت نکرد؟ اینجاست که می فهمم خدا چقدر دوستم داره؛ فقط خدا می‌دونست چقدر به این درس‌های زندگی‌ احتیاج داشتم؛ پس همه اونارو در قالب ” امید ” به زندگی‌ من وارد کرد.

امید به من یاد داده همیشه ایمان داشته باشم. او من را بی‌ قید و شرط دوست داره و من مدیونش هستم. من برای همیشه به خاطر عشق بی‌ ریا و درس‌هایی‌ که از او گرفتم وامدارش خواهم بود. چه فرشته ای. او این همه راه از ایران آمد که زندگی‌ من را نجات بدهد. امید من

بنفشه

داستان امید را در بی بی سی بخوانید.

http://www.bbc.co.uk/persian/world/2012/06/120617_l93_iranian_dog.shtml

 

Related Posts

پرنسس ریچارد دل پزو - ۱۷ فروردین ۱۳۹۳ - ساحل دیتونا، فلوریدا پرنسس یک عضو فوق‌العاده خونه ما از تاریخ ۶ آوریل ۲۰۱۴ شده. دار یک فاصله کوتاه، او حسابی‌ خود...
بابی   خانواده سعیدی - ۲ آذر ۱۳۸۹ ‌- ادمونتون کانادا   بابی: غول مهربان سگی را عضو خانواده کردن هم به نوبه خود تجربه جالبیست! ما همیشه ...
نوا مری کو-۲ خرداد ۱۳۹۴ - کنزینگتن، کالیفرنیا باور کردن اینکه نزدیک به یک سال است که نوا با ما زندگی می کند مشکل است. در طی این مدت او زمان های خوشی را ه...
کاپیتان جک رضا و شریل صفاریان -  ۵ بهمن ۱۳۹۲ـ ساگینا میشیگان آمریکا دوستان عزیز اسم من کاپیتان جک است و قبلا به ناخدا شهرت داشتم؛ و این قصه "خوش سرانجام" زندگ...
Share This