واگذار شده به منصوره و باران، تورنتو کانادا ، زمستان 2017
دوستی میگفت: گاهی باید خوشحال بود که حیوانات نمیتوانند حرف بزنند. اگر سگها و گربههای ایران میتوانستند حرف بزنند داستانها برای تعریف داشتند. داستان هایی پر از تلخی و رنج برای خودشان و پر از شرمساری برای ما
وینکی یکی از این سگ هاست. سگی کوچک، بسیار کوچک که داستانها برای گفتن دارد. داستان کور شدن چشمش، و از جا برآمدن دمش را تنها خودش می داند، و کسی که او را به این روز انداخته است.
داستان وینکی از زبان اولین دوست انسانش این است: اورا با چشمی بیرون زده در خیابان دیدم، آنقدر گیج و خسته بود، که حالی برای فرار و یا پنهان شدن نداشت. او را به بیمارستان بردم، در بین راه فقط میلرزید. دکتر دلیل مشکل چشم را برخورد به سطحی سخت تشخیص داد، جز در آوردن چشم آسیب دیده چارهای نبود. هنوز لرزشهای بدنش را در خاطر دارم. چشمش همان شب عمل شد، چند روز بعد با وفا تماس گرفتم توان نگاه داریش را نداشتم، شاید هم توان دیدن چشمی را که نمیدید. اگر وینکی میتوانست حرف بزند، حتما شرمساری من را هم میگفت.
آقای علی شعیبی از داوطلبان مهربان وفا میگوید: کوچکی وینکی و بزرگی بلایی که بر سرش آماده بود قابل باور نبود. پناهگاه نیز جای مناسبی برای او نبود. مراقبت زیادی نیاز داشت، پس مهمان من شد. چند روز بعد وقتی که از شادمانی له له میزد، متوجه شدم که دمش را تکان نمیدهد. به دمش دست زدم، واکنشی نداشت، انگار دمی نداشت. همان روز او را به دامپزشکی بردم، دکتر دلیل را کشیدگی دم تشخیص داد و نگه داشتنش را بیهوده. همان روز دمش را جدا کردند. اگر وینکی میتوانست حرف بزند، حتما اشکهای من را هم میگفت.
یک ماهی بعد از این عمل بود که خانوادهای مهربان وینکی را به سرپرستی گرفتند. اگر وینکی میتوانست حرف بزند، حتما رنج جدایی از علی را هم میگفت. این سرپرستی چند هفتهای بیشتر طول نکشید و با همه ی عشقی که صاحبان جدید وینکی به او داشتند، بیماری یکی از اعضای خانواده, وینکی را اینبار به پناهگاه آورد.
سرپرست وینکی میگوید: بر گرداندن وینکی سختترین کاری بوده که تا به امروز انجام داده ام. سگ خوبی بود و میدانست شادی اش را از بودن با ما چگونه نشان دهد. سگی که برای خوابیدن سر به شانههای ما میگذشت و چون کودکی وابسته ی ما بود. آه اگر وینکی میتوانست حرف بزند، حتما از زبانی میگفت که اشکهای دوست انسانش را از صورتش به هنگام جدایی از او پاک میکرد.
و اما این تنها آغاز داستان بلند زندگی کوتاه وینکی ست. وینکی چند روز پیش با استقبال گروهی از دوستان وفا در کانادا به تورنتو وارد شد. اگر وینکی میتوانست حرف بزند، و شمردن هم میدانست، میگفت که تا به حال چند بار چشم بسته اش بوسیده شده، و او سر بر شانههای چند نفر گذاشته است. اگر وینکی میتوانست حرف بزند میگفت که چند تا اسباب بازی دارد، و چند بار به پارک رفته است، و چند نفر با او عکس گرفته اند، و چند هدیه به او داده شده.
منصوره و باران، مادر و دختری مهربانند که پیش از این هم هم پذیرای سگهای وفا در خانهشان بودهاند. از منصوره ی نازنین یادداشتی به دستمان رسیده که شما را به خواندن آن دعوت میکنیم.
***
سلام به وفا.
خیلی دلم میخواهد از کسی که وینکی را نجات داد تشکر کنم، دلم میخواهد از دوست عزیز آقای علی شعیبی تشکر کنم، و از خانوادهای که سعی کردند به وینکی پناه دهند و از تک تک بچههای وفا که وینکی را پذیرایی کردند، درمان کردند، به او کارهایی را که میداند یاد دادند، و از همه مهمتر او را بغل کردند, تشکر کنم. وینکی بغل شدن را خیلی دوست دارد..
وینکی و باران مثل دو خواهرند که بعد از گم شدنی طولانی، همدیگر را پیدا کردهاند. به نظر میآید آنها به هم نیاز دارند. این روزها وینکی مثل سایه به دنبال باران است. او با اینکه خشونت ما آدمها را تجربه کرده است، اما بسیار مهربان است. همینکه بغل میشود، سرش را مثل بچهها به روی شانه ی ما میگذرد. او دختری با هوش است و هر کاری را زود یاد میگیرد. البته او کارهای خیلی خوبی هم بلد است. نیمه شبها برای کار خصوصی اش بی آنکه باران را بیدار کند، از وان حمام استفاده میکند. هر وقت که کار اشتباهی میکند، و از باران نه میشنود، جلو او مینشیند و با او دست میدهد. وینکی یک چشم دارد، اما همان یکی برای دیدن مهربانی اش، یا خوشحالی اش، و یا نگرانیش کافیست.
وینکی عاشق خرگوشها و سنجاب هاست. او آرام پشت پنجره مینشیند و سنجابهای روی تراس را نگاه میکند. همسایه ها هم وینکی را خیلی دوست دارن، و برای او لباسهای زمستانی هدیه داده اند. وینکی زمستان را خیلی دوست ندارد حتا وقتی که ژاکت قشنگش را پوشیده است. وینکی میداند که چگونه باید باران را راضی کند که بیرون بروند و یا برگردند.
من برای وینکی خوشحالم که باران را دارد و دیگر هیچوقت تنها نمیماند و برای باران خوش حالم که عشقی بی منت و بی شرط نثارش میشود.
دوستان وفا سپاسگزارم