0 Items

من بنجامین هستم یه پسر عاقل و مهربون که همه رفتارهاش حساب شده و موقره.اما توفان برادرم با من فرق داره، اون دلش میخواد شیطنت کنه و حسابی به گربه ها گیر بده و اونا رو بترسونه، سرش رو تو هر سوراخی فرو کنه و متفکرانه به هر چیز ریزی زل بزنه.اما من یه قیافه جدی به خودم میگیرم تا بهش بفهمونم خیلی هم کاراش بامزه نیست.اصلا بذارین داستان خودمون رو براتون تعریف کنم.

من و توفان با هم دیگه تو پناهگاه دوست بودیم، وقتی آقای ترکیان هر دوی ما رو برای بردن به خانه جدیدمون انتخاب کرد ما به هم تبریک گفتیم و حسابی خوشحال شدیم. ما هیچکدوممون فکر نمیکردیم که قراره به یه باغ خیلی بزرگ و زیبا بریم و با دیدن این همه وسعت و زیبایی حسابی خوشحال دویدیم و دویدیم و خاک مرطوب زیر پامون حسابی ما رو هیجانزده کرد.همونروز توفان خواست به همه بفهمونه که خیلی پسر حواس جمعی هست و کرد دنبال گربه بیچاره ای که داشت دزدکی روی دیوار راه میرفت. اما من همه حواسم رو داده بودم به استخر بزرگی که وسط باغ داشت خودنمایی میکرد.همش دلم می خواست بپرم تو آب و یه آبتنی حسابی بکنم فقط حیف که هوا خیلی سرد بود. منهم به خودم قول دادم وقتی هوا گرمتر شد یه حموم حسابی تو این استخر خوشگل بگیرم.

الان ما ماههاست زندگی خوب و شادی رو در کنار خانواده مهربان ترکیان تجربه میکنیم.من خودم با گوشهای خودم شنیدم که آقای ترکیان داشت تلفنی به خانم زرین میگفت: حسابی به ما دوتا عادت کرده و هر دوی ما رو دوست داره.ما هم مثل همه دوستانی که سرانجام خانه و خانواده یافتند آرزو میکنیم بقیه دوستامون در پناهگاه شانس بیارن و یک خانواده خوب به دنبالشون بیاد تا اونها هم بتونن طعم خوش آزادی و امنیت رو احساس کنند.به امید آنروز.

 

Related Posts

شروین شروین، این پسر بازیگوش و زیبا، یکی از خوش شانس های وفاست. او بهترین خانه و خانواده ای که ممکن بود را به دست آورد و همچنین یک خواهر خوب که بتواند روزها...
فلیرتی و فاکس (افسانه و پرواز)...  روزی که آقای مافی به همراه همسر مهربانشان به پناهگاه آمدند، ما را از اشتیاق و سردرگمی شان جهت انتخاب سگها، بسیار شگفت زده کردند. آقای مافی در آخر چشم...
نانا و هاسکی من نانا هستم، یک دختر باهوش و زیبا. وقتی به من نگاه میکنید، شاید فکر کنین که من فقط یک سگ هستم، باید به همگی بگم که اشتباه میکنید من یک پرنده تمام عیا...
فلفل ( بنی ) گلاره حجتی -  ۲۰ آبان ۱۳۸۹ – ایران عشق واقعی‌ یه شب که خیلی‌ حالم گرفته بود و حوصله هیچکس و هیچ کاری رو نداشتم گفتم خوبه سری به فیس بوک بزنم. ساعت ۴...
Share This