آقا كرم تلفن زد و گفت یك نفر اومده چند تا توله رو انداخته تو یك چاله نزدیك پناهگاه و با غلام رفتیم و آوردیمشون بیرون. هر كدوم به اندازه یك مشت بسته اند و تازه راه افتادن و مثل اینكه همین امروز آخرین شیر رو از مادرشون خوردن، چكارشون كنم؟ یكی از اون روزهای سرد بهاری بود و بارون تندی می بارید خود من هم وضعیت خوبی نداشتم و درد شدیدی داشتم از طرفی یك توله شیرخواره هم تو خونه داشتم و با این شرایط جسمانی قادر نبودم از اونا هم نگهداری كنم این بود كه گفتم یك جای گرم براشون درست كنید و غذای نرم كافی براشون بذارین تا ببینیم چكار كنیم؟ یك لونه چوبی بیرون در بود، داخل اونو با پتوی گرم پوشاندند و شیر و ماست و غذای خیلی نرم براشون گذاشتند.
خدایا ما اشرف مخلوقاتیم داریم با بقیه چه می كنیم؟ توله هایی كه الان باید از مادر شیر بخورند و از گرمای بدنش در این روز سرد استفاده كنند، چون دوست نداریم دور و برمون شلوغ باشه می آریم تو بیابون زیر بارون رهاشون می كنیم تا بمیرند.
این توله ها شدند توله های پناهگاه وفا و با رسیدگی آقا كرم و غلام و بچه هایی كه داوطلبانه كار می كردند كم كم بزرگ شدند و بسیار ترسو بودند. نمی دونم در همان دوران كوتاه چه به روزشون آورده بودند؟ گوش و دم یكیشون رو كه بریده بودند (كاش یكی از این آدمایی كه این كار و می كنند پیدا می كردم و می تونستم یك گوشش رو ببرم تا ببینه چقدر این كار وحشتناكه) اونا شش تا بودند وقتی می رفتیم پناهگاه اصلا نمی تونستم بهشون نزدیك بشم فقط یكیشون كه سیاه بود می اومد خوراكی می گرفت و در می رفت. وقتی بزرگتر شدند و واكسینه شدند و درمان انگلی گرفتند به توله سرا منتقل شدند ولی اونجا هم نمی شد بهشون نزدیك شد.
حدود دو ماه قبل یكی از دوستان ما، خانم دكتر شیدا اردلان كه همیشه حامی پناهگاه بوده اند از نیویورك به ایران آمده و از پناهگاه بازدید كردند و دو روز در كنار ما داوطلبانه كار كردند. روز اول با هم به توله سرا رفتیم و ایشان ضمن نوازش توله ها اون توله ترسوی گوش و دم بریده رو به سختی گرفتند و بغلش كردند، اول مقاومت كرد و بعد سرشو گذاشت رو شونه شیدا و دلش نمی خواست بیاد پایین. شیدا گفت من اینو با خودم می برم امریكا و یك ماه دیگه میرم. اگه میشه كارهاشو انجام بدین كه بشه راحت بردش. اسمش رو هم گذاشتیم مكس، از اون به بعد توی پناهگاه بچه ها اونو آقا مكس یا توله امریكایی صدا می كردند. همه كارهاش برای رفتن انجام شد و شیدا هم وسایل بردنش رو تهیه كرد و یك هفته قبل از اینكه بره از پناهگاه به خونه من منتقل شد. برای شستشوی كامل و آماده رفتن شدن. یك روز قبل از اینكه بیاد با توله ها دعوا كرده بود و زیر گردنش زخمی شده بود. شیدا برای درمان به مطب دكتر عابدی بردش و درمان های لازم انجام شد و كارهای اداره دامپزشكی رو هم خود شیدا انجام داد و درست روز آخر متوجه شدند كه شناسنامه میكرو چیپ مكس نیست. همه فكر می كردیم با این گره خوردن كارهاش نتونه بره ولی با پیگیری دكتر عابدی و خود شیدا رفتند و دو روز بعد مادر شیدا به من تلفنی اطلاع دادند كه به راحتی به خونه رسیدند اونجا بود كه یك جیغ بلند و یك نفس راحت كشیدم و به هر كدوم از بچه ها گفتم همین واكنش رو نشون دادند.
مكس رفت و شیدا عكس هاش رو مرتب برامون می فرسته كه تو چه بهشتی زندگی می كنه و كلی عشق می گیره و از همه مهمتر داره انگلیسی یاد میگیره.
فكر می كنم شانس و اقبال فقط مال آدمها نیست و در دنیای حیوانات هم وجود داره. یكی میشه سگ ولگرد صادق هدایت و یكی هم مكس پناهگاه وفا.
لیدا اثنی عشری