0 Items
طلا

طلا

 اسم من طلاست . چون من از یک نژاد خالص بودم ، صاحب طمعکار و ظالم من از من همانند ماشین تولید مثل استفاده می کرد تا جایی که من آنقدر ضعیف شدم که در آخرین دور بارداری ، پس از به دنیا آوردن نه توله ، قادر به شیر دادن و مراقبت از توله هایم نبودم. او ما را بیرون انداخت. من جایی را نداشتم که بروم و چیزی برای خوردن نداشتم. همۀ توله هایم به جز یکی مردند و من به شدت غمگین شدم. خوشبختانه، کسی داستان مرا برای خانم لیدا اثنی عشری مدیر پناهگاه وفا تعریف کرد و او مرا به پناهگاه برد و در اتاقی گرم و تمیز گذاشت .

از آن به بعد من در پناهگاه زندگی راحت و خوبی داشته ام. توله ام را خانواده خوبی به خانه شان بردند . همه اینجا آنقدر خوب و مهربان هستند که من تصمیم گرفته ام گذشته را فراموش کنم و از وضع موجود لذّت ببرم.

نویسنده:  فاطمه معتمدی

شجاع

شجاع

اسم من شجاع است. من 11 ماهه هستم. مادر و همه خواهر برادرهایم به دست مأموران شهرداری کشته شدند، اما من زنده ماندم. خیلی ترسیده بودم، به همین علت سعی می کردم در مکان های دور افتاده و خلوت مخفی شوم، اما گرسنگی وادارم کرد برای یافتن غذا از مخفی گاه بیرون بیایم و به همه جا سر بکشم.

یک شب مرد جوانی مرا پیدا کرد و سعی کرد مرا با سگ خودش که سگی بزرگ و قوی بود جنگ بیندازد. من ترسیدم و شروع به فریاد زدن کردم،اما هیچ کس به کمکم نیامد.حتی یک بار کم مانده بود از دستشان فرار کنم ولی آن مرد با لگدی که به پایم زد مرا مجبور کرد که برگردم.حالا پایم آن قدر درد گرفته بود که دیگر نمی توانستم بدوم. بنابراین آن سگ بزرگ تا جایی که می توانست گازم می گرفت و گلویم را فشار می داد و من هیچ کاری نمی توانستم بکنم. اما ناگهان معجزه ای اتفاق افتاد. خانم سمیرا مقدم و همسرش آقای کامیار کاشانی که هر دو از گردانندگان کانون دوستداران حیوانات و پناهگاه وفا هستند،موقع بازگشت از پناهگاه مرا دیدند. آنها از ماشین پیاده شدند و پس از یک بگو مگو و دعوای مفصل مرا گرفتند و توی ماشین خودشان گذاشتند. پای من شکسته بود،بنابراین من مدتی در منزل خانم لیدا اثنی عشری، از فعالان و گردانندگان کانون و مدیر وقت پناهگاه وفا تحت مراقبت قرار گرفتم و پس از خوب شدن به پناهگاه منتقل شدم. با این که آن شب صدای جیغ و داد من همه جا را پر کرده بود،اما حالا من یکی از آرام ترین و مهربانترین سگهای پناهگاه هستم .

نویسنده: فاطمه معتمدی

صدا

صدا

اسم من صداست.خانم شراره پورآرین ،رئیس وقت هیئت مدیرۀ کانون دوستداران حیوانات ،مرا که تقریباً نیمه جان بودم پیدا کرد و این اسم را رویم گذاشت …از بس که پارس می کردم.در جوانی ،من یک سگ چوپان بودم و صاحبم مرا خیلی دوست داشت، امّا متأسفانه او مرد و پسرانش گوسفندها را فروختند و مرا بیرون کردند.در آن موقع من سگ پیری شده بودم و جایی برای ماندن سراغ نداشتم،بنابراین شروع به پرسه زدن در بیابانها کردم.یک روز موقع رد شدن از جاده ،ماشینی با من برخورد کرد و من از حال رفتم.وقتی به هوش آمدم ،دیدم کنار شاهراه افتاده ام و سراپایم غرق در خاک است .فکر میکنم مدت زیادی آنجا افتاده بودم چون به شدّت تشنه بودم، امّا قادر به حرکت نبودم، ولی خدا کمکم کرد و معجزه ای اتفاق افتاد.خانم باریک اندامی با دو پسر به من نزدیک شدند و آن خانم از پسرها خواهش کرد که مرا توی ماشینش بگذارند. یادم هست وقتی آنها مرا توی ماشین می گذاشتند گفتند ،”خوش به حالت که سوار ماشین به این شیکی میشوی!”او مرا به خانه اش برد. تنها چیزی که از آن شب به یاد دارم این است که مقدار زیادی آب خوردم. این خانم خیلی از من مراقبت کرد،اما من خیلی پارس می کردم و همه همسایه ها شاکی شده بودند. بنابراین او مجبور شد مرا به پناهگاه ببرد.من پیرترین سگ پناهگاه بودم و همه به من احترام می گذاشتند، مخصوصأ سولماز، یکی دیگر از اعضای کانون دوستداران حیوانات که عاشق من بود، و همیشه برایم شیرینی و غذای مخصوص می آورد!

من از بودن در اینجا خوشحالم. من سگ خوش شانسی هستم.

صدا پس از دو سال زندگی در پناهگاه و پس از تجربه زندگی راحت و مهر و دوستی، در اثر کهولت، در مهر ماه سال 1385 در آرامش و سکوت درگذشت.

سولماز طراحی تبریزی

 

جيمبو

جيمبو

ساعت 7 صبح بود، شب دردناكي رو گذرونده بودم، از درد چند بار بيدار شدم و آخر سر دمدم هاي صبح دوباره مسكن خوردم و خوابيدم. ساعت 7 فاطي (خانمي كه بعد از تصادف با من زندگي مي كنه و از من مراقبت مي كنه) بيدارم كرد، اول كمي عصباني شدم و بهش گفتم تو كه مي دوني خيلي سخت خوابيدم ولي اون گفت رفتم تو حياط ديدم يك سبد جلوي در گذاشتن كه توش يك چيزي تكون مي خوره. رفتم جلوي در، اول فكر كردم يك بچه هست ولي با تعجب ديدم يه توله سگ خيلي كثيفه كه تنش هم اصلا مو نداره. چكارش كنم؟

تا به ياد دارم هميشه مردم بچه هاي ناخواسته رو تو سبد در خونه مردم مي گذاشتند و هيچ وقت نشنيده بودم با سگ اين كار رو كنند. البته بازم دستشون درد نكنه، كسي كه اين كار رو كرده مي تونست از كنارش به راحتي بگذره، كاري كه اكثر مردم مي كنند و البته بعضي اوقات يك لگد هم بهش مي زنندكه حيوون زودتر بميره و يا اگر خون انسانيتشون خيلي به غليان بياد شهرداري رو خبر مي كنند و اين وظيفه غير انساني (كشتن يك حيوون بي پناه) رو به عهده اونا مي گذارند.

به فاطي گفتم با سبد بذارش تو حمام و جلوش آب و غذا بذار تا كمي آروم بشه بعد بشورمش. وقتي رفتم سراغش قلبم فشرده شد، از لاغري مي شد دنده هاشو شمرد. موهاي تنش از جرب ريخته و بسيار ترسيده بود و كز كرده بود. گوشه سبد يك حوله هم گذاشته بودند (دستش درد نكنه) به هر زحمتي بود از جا بلندش كردم و علي رغم اينكه دوست نداشت، يك حمام گرم بهش دادم و بعد هم با شامپو ليندن شستمش، سبد رو هم شستم و يك حوله تميز زيرش انداختم و تو جاي گرمي قرارش دادم تا كاملاً خشك شه و بعد هم يك غذاي خوشمزه براش درست كردم. وقتي يك كم حالش جا اومد گذاشتم جلوش و با ولع خورد و با آرامش كامل و اعتماد به ما تو سبدش خوابيد. عصر كه بيدار شد دوباره غذا خورد. علائم سوء تغذيه رو كاملا ميشه در اين حيوون كه البته حالا اسمش شده جيمبو ديد. امروز صبح گذاشتمش تو آفتاب و ديدم چقدر دوست داره بازي كنه، شايد از وقتي از بغل مادرش برداشته شده اين اولين بازيه كه مي كنه. كاش همه ما آدمها با حيوونا مهربونتر بوديم و مي دونستيم اونا هم مثل ما دست و پا و قلب و ريه و احساس دارند و مي خوان در كنار مادرشون بزرگ شن.

ليدا اثني عشري

دینگو

دینگو

 

دینگو را کسانی که به پناهگاه رفت و آمد دارند، خوب میشناسند. یک پسر درشت پشمالو، خوش خلق و مهربان و بازیگوش. ولی شاید همه ندانند که دینگو زمانی یک توله لاغر جربی بوده.

او 26 خرداد سال گذشته طرف خیابان توانیر تهران پیدا شده. یک بچه حدود دو ماه و نیمه گوش و دم بریده کم مو با پوست صورتی ملتهب وکلی خارش. او را بردیم خانه و چند ماه پیش من ماند. دو سه روز اول یک بچه کمرو بود بعد شد یک چیز شیطان بازیگوش گاز گازی شنگول و خندان با چند لاخ موی سیخ سیخی! مادرم میگفت بیشتر شبیه کاریکاتور سگ است! ولی حالا همه میگویند سگ قشنگیست و همه دوستش دارند.

دینگو در آن ایام به جز من و علی و مادرم بندرت کسی را میدید و رسماً شد بچه عزیز کرده ما. کم کم بزرگ میشد و خانواده مدام میپرسیدند کی میره پناهگاه و منهم میگفتم حالا نوبت بعدی داروی جربش مانده، حالا خوب بشه واکسن اولش، حالا یک ماه بگذره واکسن دومش، حالا یک مدت هم بگذره …….. و اون هی گنده تر میشد! یک بار هم بردیمش قرنطینه حسن آباد مهمانی. آنموقع هادوک آنجا بود که بعدش با هم حسابی دوست شدند.

دینگو چون نه زیاد کسی را میدید و نه از خانه بیرون میرفت، در محیط های جدید روحیه کمرو و ترسویی پیدا کرده بود. بخاطر همین اول چند بار او را با خودمان بردیم پناهگاه و برگرداندیم تا با محیط آشنا شود. بالاخره یک جمعه در اواخر پاییز گذاشتیم که بماند ولی آنقدر نگرانش بودم که با آنکه علی فردایش پناهگاه بود، بعد از کار، با مترو رفتم پناهگاه دیدنش. عین این مادرهایی که بچه شان را میگذارند شبانه روزی! ولی اقلاً خیالم راحت بود که هادوک پناهگاه است و با هم دوست هستند و کلی بازی میکنند. موقعی که هادوک رفت آمریکا باز هم کلی غصه خوردم که حالا دینگو تنها میشود، ولی با مشکی جور شد. حالا هم که بیشتر با جسی بازی میکند.

خلاصه این بچه کمرو حالا مردیست که برای جیمی شاخ و شانه میکشد، ولی البته از سهراب حساب میبرد. حالا که بابایش را بیشتر میبیند، آنقدر بابایی شده که جلوی چشم من صاف میرود و خودش را میچسباند به علی و سرش را میگذارد روی پایش!!

–فرح آذری

 

آهو

آهو

هر توله ای داستان خاص خودش را داره، و بيشتر آنها بسيار دلخراشند اين داستان آهو است :

روز جمعه ١٥ ماه جون سال ٢٠١٢ بود. خانم و آقاي تهراني كه از داوطلبان دلسوز ما هستند، آن روز مشغول كار در پناهگاه بودند.بعد از تمام كردن كارهايشان و خداحافظي كردن، سوار ماشين شدند و راه افتادن در حالي كه احساس خوبي داشتند براي تمام كارهايي كه انجام داده بودند. در چند كيلومتري پناهگاه بود كه به گروهي از آدمها برخوردند كه مشغول لگد زدن به يك توله سگ كوچك بودند. ماشين را كنار زدند، پياده شدند و در حالي كه به آدمها مي گفتند كه دور شوند، توله سگ زخمي و ترسيده را برداشتند.

چرا اين انسانها يك توله سگ بي گناه را مي زدند؟ چون به دلیل زندگی در محیطی خشن، و آموزش ندیدن برای احترام به همه موجودات، آزار يك حيوان برایشان تفریح می شود. آنها حتي وقتي داشتند براي کارشان سرزنش ميشدند كوچكترين نشاني از پشيماني نداشتند . آقا و خانم تهراني توله سگ را به پناهگاه بردند، جايي كه همه تلاش مي كردند كه زخم هاي او را مداوا كنند و از ترسش بكاهند. آنها اسم او را آهو گذاشتند به خاطر شباهتش به اين حيوان. بيچاره آهو، نمي دانست كه بايد از آدم ها بترسد يا آن ها را دوست داشته باشد و به آنها اعتماد كند.

يك زوج داوطلب دلسوز ديگر ، آقا و خانم نصرتي، آهو را به مدت دو هفته به خانه خودشان بردند، جايي كه با عشق و آرامش و دلسوزي از او پرستاري كردند و او دوباره نيروي خود را باز گرفت.خدا رو شكر، هيچكدام از استخوان هاي آهو دچار شكستگي نشده بودند. وقتي حالش بهتر شد ، آهو را به پناهگاه برگرداندند و بعد از بهبودی از يك دوره مريضي  كم كم  به آدمها اعتماد پیدا کرد.

 اين داستان پايان خوبي داشت . بيشتر داستانها اينگونه تمام نمي شوند اين خيلي مهم است كه آدمها شروع به كمك كردن در حد امكانشان بكنند. بدون وجود انسانهايي مانند تهراني ها و نصرتي ها، زجر كشيدن حيواناتي مانند آهو در دستان انسانها ادامه پيدا خواهد كرد و پايان ناخوشايندي خواهد داشت.

شیدا