ژانویه 28, 2017
بیش از دو ماه از آمدن دبی (مهتاب) به خونۀ ما می گذره، در این دو ماه آنقدر به این دختر شیرین وابسته شدیم که نمی تونیم ازش جدا شیم، اون و جوردی برادر و دوست تازه اش همبازی های خوبی هستن و از فرصت هایی که برای پارس کردن به سگ های همسایه به دست میارن لذت می برن.
وقتی دبی به خونۀ ما اومد سگ ترسوئی بود، از جاروبرقی ، عینک آفتابی، زمین شور و این جور چیزا می ترسید و عاشق این بود که به پشت دراز بکشه تا شکمشو ناز کنیم.
اون یه سگ خوب با شخصیتی خاصه وقتی آشپزی می کنم میاد تو آشپزخونه و کنار پام دراز می کشه، بعضی وقتها هم یه دفعه می پره تو اتاق تا آدمو غافلگیر کنه ،کلا دوست داره همیشه و همه جا در کنارتون باشه ، فکر نکنم کسی پیدا بشه که دوستش نداشته باشه، خوشبختانه این روزا ارومتره و کمتر به سگهایی که از کنار خونه رد میشن پارس می کنه.
دبی عاشق دویدن و بازی کردنه ، و تو هر هوائی از بیرون بودن لذت می بره ، روزهای بارونی و برفی ساعتها زیر بارون این طرف اون طرف می دوئه که البته برای خشک کردنش سه تا حولۀ بزرگ احتیاج داریم.
مطمئنم به زودی داستانهای تازه ای از زندگی با دبی تعریف می کنم، اون زندگی مارو زیباتر کرده ، امیدوارم ما هم به زندگی اون رنگ تازه ای بخشیده باشیم.
ژانویه 28, 2017
پریسا صالحی و برک فینلی – ۱۸ بهمن ۱۳۹۲ – واشنگتن دی سی
آمدن سرف از وفا فقط برای این نبود که سگی داشته باشیم که مصاحب و همراه ما در زندگی باشد، بلکه برای این هم بود که من تکهای از سرزمینی که روزی خانه من بود در کنار داشته باشم. در ضمن، این نوعی مشارکت در تلاشهای خستگی ناپذیر مادرم بود که سعی دارد زندگی سخت تعدادی از حیوانات را در ایران کمی آسانتر کند. او در شرایطی به دست ما رسید که از زندگی شهری میترسید، مخصوصا از ماشینهای آتش نشانی و مردان. آن موقع او ۶ ماهه بود و حالا که در حال نوشتن این سطور هستم او ۱۱ ماه دارد. او قدمهای بلندی برداشته و هنوز هم در حال یادگیری اعتماد به ما و همه آن چیزهایی است که در دنیای اطرافش وجود دارد.او با سگهای زیادی دوست شده، چند دوست مرد هم دارد ( از جمله کسی که او را راه می برد) و زندگی شهری با آنکه هنوز طبیعت دومش نشده اما برایش قابل تحمل است.
او یک دوست اسب دارد و حتی با یک گربه خیابانی هم دوست شده است. او همانطور که یاد میگیرد به ما هم یاد میدهد. درسهای واقعی او بیشتر درباره مصمم بودن است.
اما در حال حاضر او دارد به من یاد می دهد که چطور از لحظاتی که به نظر میرسد من از یاد بردهام که زنده هستم لذت ببرم و برک میگوید که او دارد یاد میگیرد که صبر و مهربانی در دراز مدت نتایج خوبی به بار میآورند.
ما خوشحالیم که او را در زندگیمان داریم و امیدواریم بتوانیم به فراهم کردن یک شروع درخشان برای او ادامه بدهیم
پریسا و برک
ژانویه 28, 2017
رضا و شریل صفاریان – ۵ بهمن ۱۳۹۲ـ ساگینا میشیگان آمریکا
دوستان عزیز اسم من کاپیتان جک است و قبلا به ناخدا شهرت داشتم؛ و این قصه “خوش سرانجام” زندگی من است.
من ابتدا سگ بی سرپناهی در شمال تهران بودم. نمیدانم چطور شد که پای چپم را از دست دادم، اما بالاخره زمانی که فقط شش ماه از عمرم میگذشت از پناهگاه وفا سر درآوردم.مادامی که در پناهگاه زندگی میکردم، رضا صفاریان و همسرش شریل که در میشیگان زندگی میکنند بیوگرافی من را روی وب سایت وفا دیدند و سرپرستی من را قبول کردند.
دو ساله بودم که در ۱۷ فوریه ۲۰۱۳ وارد بوستون ماساچوست شدم و چه وارد شدنی! وقتی قفس من را برای انتقال به سالن فرودگاه از هواپیما روی نوار نقاله گذاشتند در اثر باد واژگون شد و شکست اما خوشبختانه من جان سالم به در بردم.جراحتی برنداشتم…اما…خب…این یک ضربه روحی بود. آدم دیگر دلش نمیخواهد با آن خط هوایی سفر کند. آنها هیچ بویی از نحوه حمل و نقل حیوانات نبرده اند! شوخی کردم!!…
بعد از چند روز ماندن در یک خانه موقت در بوستون، به وسیله داوطلبان “لیبرتی ترین” به میشیگان منتقل شدم. و بالاخره در روز یکشنبه ۲۴ فوریه به خانواده جدیدم در آن آربر تحویل داده شدم. و بعد از ۲ ساعت رانندگی وارد خانه همیشگیام در سگینا شدم.
بگذارید راستش را بگویم، اولش تاثیر خوبی روی والدینم نگذاشتم. دلیلش این بود که به محض ورود مادرم به من اجازه داد که توی حیاط پوشیده از برف بروم.
اولین چیزی که به آن برخوردم یک حوض پر از ماهی بود. رقص ماهیها و آرامش و زیبایی آب آنقدر وسواسه انگیز بود که توی آب پریدم. خب، من شناگر خوبی نیستم، چون یک پا ندارم و حوض هم عمیقتر از آنی بود که فکر میکردم. به هر حال، فقط میشنیدم که مادرم فریاد میکشد،”رضا، رضا، کاپیتان جک دارد غرق می شود”. پدرم که پای تلفن با مسئول واگذاری وفا صحبت می کرد و گزارش صحیح و سلامت رسیدن من را می داد وارد عمل شد و توی حوض پرید و من را بیرون کشید. و بلافاصله بعد از آن ، من توی وان ایستاده بودم تا شسته و تمیز بشوم.
تاثیرگذاری اولیهام خیلی عالی بود، مگر نه؟همان روز، من به برادر بزرگم “کارتر” و سه دوست گربه به نام های “بادی” “داستی” و “جینکس” و یک توتی به اسم ” کیوی” که همه حیوانات نجات یافته هستند معرفی شدم.به جز روز اول، میشود گفت که دیگر زندگیام بدون حادثه گذشته است؛ البته به استثنای جراحی کوتاهتر کردن پای قطع شدهام در ماه مارچ. پای قطع شده من بلند بود و بیفایده و اغلب به اینور و آنور می خورد و خون آلود می شد و چرک می کرد. بنابرین، یک عمل اصلاحی روی من انجام شد و پایم را کوتاهتر کردند که تاثیر زیادی در کیفیت زندگی من داشت.
این روزها، تفریح من دویدن و راه رفتن با والدینم در عصرها است. من کشتی گرفتن با کارتر و دنبال کردن سنجابها را هم دوست دارم. میدانید که ایرانیها ید طولایی در کشتی دارند و بنده هم از آن مستثنا نیستم. در واقع، من یک شگرد جدید هم که مخصوص خودم است و خودم اختراعش کردهام دارم که اسمش را گذاشتهام ” گردن را گاز بگیر” یا ” گ.گ.ب”. “گ.گ.ب” شگرد بسیار موثری است،،،، خب،،، بهتر است بگویم که هنوز دارم روی آن کار میکنم.
این شبیه همان حرکتی است که “مایک تایسن” روی “اوندر هلیفیلد” انجام داد و گوشش را از بیخ کند. اما البته، من آنقدرها جلو نمیروم که گردن حریف را قطع کنم. کارتر و من اغلب برای وقت گذرانی با هم کشتی میگیریم و والدینمان از تماشای ما و رقابتی که در جلب توجه آنها داریم لذت میبرند.من همه سگهای محله را میشناسم اما بگذارید چیزی را به شما بگویم، من “هیچکدامشان” را نمیتوانم تحمل کنم. میدانم، میدانم، شنیدن این حرف از زبان سگی که در پناهگاه با ۴۰۰ سگ دیگر زندگی میکرد خیلی عجیب است!!! در واقع من تحمل دو چیز را ندارم، “سگهای دیگر” و ” بچه ها”. هوم… شاید دوست ندارم سگهای دیگر این دور و بر باشند تا تنها عشق والدینم ” من ” باشم و بس. به نظرتان درست نمیرسد؟ به نظر من که درست میاید، یک تجزیه و تحلیل خوب سگانه. اما نمی دانم چرا بچهها را دوست ندارم. نمیخواهم قضاوت بدی بکنم، اما شاید ترس من از بچهها در رفتار بدی ریشه داشته باشد که… چطور بگویم…بچهها در خیابانهای تهران با من داشته اند،،،کسی چه می داند؟والدینم فکر می کردند با گذاشتن من در کلاسهای تربیتی من به مشکل ترس از بچهها غلبه پیدا میکنم، اما نمی دانستند که این کار کمترین فایدهای ندارد و من پشت سر هم مردود می شوم. حتی آنها من را در کلاسی که دامپزشکم، همانی که پایم را جراحی کرد، مربیش بود گذاشتند، غافل از این که من هر وقت به کلاس می رفتم فکر میکردم او ممکن است آن یکی پایم را هم قطع کند. بنابرین، تمام مدت کلاس از ترس گوشهای دراز میکشیدم و از دستورها اطاعت نمی کردم که هیچ گاه از شدت ترس بالا میآوردم. بالاخره، والدینم متوجه شدند و دیگر من را به این کلاسها نفرستادند. چه نفس راحتی کشیدم بعد از آن! آخر، من اصلا به کلاس احتیاج ندارم تا بفهمم چه طور باید رفتار کنم.
من یک سگ هستم با ” اسلوب و زیرکی یک سگ خیابانی” و فکر میکنم سرانجام والدینم به این نتیجه رسیدند که باید “من را همانطور که هستم” دوست داشته باشند، نه “آنطور که آنها می خواهند باشم.کسی راجع به تطبیق پیدا کردن در این فرهنگ پرسید؟خب، باید کمی از مشکلاتی که روزهای اول از زندگی در” خانه” داشتم برایتان بگویم. شاید برایتان عجیب باشد اما یکی از مشکلات من بالا و پایین رفتن از پله بود. پدرم مجبور بود من را از پلهها بالا ببرد و بگذارد چند تای آخر را خودم بالا بروم تا یاد بگیرم. همینطور موقع پایین آمدن. بعد از چند بار تمرین استاد شدم و حالا دیگر حتی می توانم کتابی در اینباره بنویسم و اسمش را بگذارم” پله برای خنگها / سگ ها”!!!!من والدین و خانه جدیدم را دوست دارم. وقتی آنها به سر کار میروند من آهسته زوزههای کوتاه کوتاه میکشم و وقتی برمیگردند بالا و پایین می پرم و دورشان میچرخم و با صدای بلند شروع به واق زدن و زوزه کشیدن میکنم. شوق و ذوقی که از دیدن آنها حس میکنم غیر قابل توصیف است. آنها مجبورند چند دقیقهای من را نوازش کنند تا آرام شوم. شاید از این می ترسم که دوباره “ولم کنند” و تنها و سرگردان بمانم،،، می دانید،،، آخر من این شرایط را داشتهام و می دانم که معنایش چیست.خلاصه این که، “سرانجام خوب” زندگیام را بهتر از این نمی توانستم بنویسم. والدین و سایر خواهر برادرهای حیوانم من را دوست دارند. من و پدرم جدا نشدنی هستیم. من کنارش مینشینم و سرم را روی پایش میگذارم و او نوازشم میکند. موقع خرید چپ چپ نگاهش میکنم او مجبور می شود دوباره نازم کند. او همیشه این جمله را تکرار میکند که: ” می شود سگی را از وفا گرفت اما نمیشود وفا را از سگی گرفت”. وفا یعنی وفاداری، این همان معنی را نمیدهد؟
این داستان خوش سر انجام زندگی من است که آن را برای همه دوستانم در وفا نیز آرزو دارم. خواهش میکنم سرپرستی سگی از وفا را بپذیرید و یا با کمک مالی به این آرمان کمک کنید.
دوستان من در وفا به کمک شما احتیاج دارند.متشکرم.
کاپیتان جک
ژانویه 28, 2017
آقای رامتین مینویی، ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲، بریجواتر، نیو جرزی (بیشتر…)
ژانویه 28, 2017
انا و اندرو – ۲۵ مرداد ۱۳۹۲ – بتسدا، مریلند
ملوس تابستان دوهزارو سیزده به خونۀ ما اومد، بهمون گفته بودن از مردها می ترسه اما خیلی زود با اندرو دوست شد ، به طوری که اندرو به فرد مورد علاقۀ ملوس تبدیل شده. اون با تمام وجود به اندرو و انا وفاداره و عاشق مهمونهائیه که به خونه میان.
ملوس چند بار در روز برای پیاده روی به پارک میره و از بازی با سگهای دیگه و ناز شدن توسط همسایه ها و تعقیب سنجابها لذت می بره .اون سگی زیبا با چشمانی گیراست که رو مردم تاثیر می ذاره، اونقدر که همسایه ها پیشنهاد کردن اونو برای پیاده روی ببرن و وقتی نیستیم ازش نگهداری کنن، یک روز که دنبال سنجابا می کرد رهگذری که از پارک رد میشد گفت اگه سنجابه زیبائی اونو درک می کرد حتما سر جاش خشک می شد و دیگه فرار نمی کرد.
یکی از کارهای مورد علاقۀ ملوس سفر به بالتیموره تا تو حیاط بزرگ بدوئه و از بازی با پسرعمه اش ماکسی که خودشم از پناهگاه اومده لذت ببره.ملوس عاشق ماشین سواریه و بعضی وقتا وقتی اندرو انا رو به ایستگاه مترو می بره باهاشون میره ، اون ازمسیرهای طولانی هم لذت می بره ،مثل سفر به پنسیلوانیا هنگام جشن شکرگذاری یا سفری که به درۀ شنندوا برای کوه پیمائی و لذت بردن از مناظر اکتبر داشتیم.اون همیشه برای ماشین سواری آماده ست و ما هم از داشتن سگی که مسافرت دوست داره خوشحالیم.
نمی شه گفت ملوس بغلیه ولی از تو بغل خوابیدن لذت می بره ،در ضمن از بازی با اسباب بازی و رفتن به دفتر اندرو و چرت زدن زیر میز هم خوشش میاد.ملوس سگ باهوش و مودبیه و برای یادگیری کارهای تازه استعداد داره ، بالاخره موفق شدیم به دست دادن ترغیبش کنیم ،خیلی زود این کارو یاد گرفت ولی دوست نداشت دستورو اجرا کنه. قصد داریم سال دوهزارو چهارده اونو به مربی بسپریم تا کارهای تازه یاد بگیره.
ملوس طرفدارهای زیادی داره، یکی از همسایه های که اهل استرالیاست بهش میگه رو ، چون معتقده شبیه کانگروئه ،موس ،لوسی و خانم ملوس که به نظر انا شخصیت اونو از همه بهتر بیان میکنه اسامی دیگه هستن. خلاصه اینکه ما عاشق دخترمون هستیم و از داوطلبان وفا که اسباب اومدنش به خونۀ مارو فراهم کردن سپاسگزاریم
ژانویه 28, 2017
خانواده غفوری – ۱۴ شهریور ۱۳۹۱ – هارلینگن تگزاس
اسم من ” زیبا” ست . من یه ایرانی-آمریکایی (اهل تگزاس) هستم.در ایران به دنیا اومدم و همونطور که از اسمم پیداست، دختر خیلی قشنگی بودم. متاسفانه وقتی خیلی کوچولو بودم، یه آدم بدجنس منو بدجوری کتک زد و لگنم شکست. اما” هنگامه” که یه فرشته دوست داشتنیه و از بچه های پناهگاه “وفا” ست منو پیدا کرد و نجات داد .
ازم مراقبت کرد، منو پیش دامپزشک بر دو با بچه های وفا آشنا کرد. ( واسه اونایی که ممکنه وفا رو نشناسن بگم که: وفا اسم پناهگاهی برای سگهای بی سرپرست در ایرانه ، در واقع تنها پناهگاه موجود که توسط یه فرشته دیگه به اسم فاطمه معتمدی که زمین اونجا رو اهدا کرده ، تاسیس شده و بچه های مهربون و متعهد پناهگاه هشتگرد اونجا رو اداره می کنن. ) از همون اول معلوم بود که من دختر خیلی خاصی هستم. به همین دلیل من و دوستم ” باران ” انتخاب شدیم تا شاید یه خونواده دائمی تو آمریکا پیدا کنیم. متاسفم برای خودم چون اونا باران رو انتخاب کردن ، اما هی رفیق من واقعا برات خوشحالم))بالاخره یه روز پدر و مادر من هم اومدن دنبالم. البته اون موقع اونا نمی دونستن که قراره مامان و بابای من بشن(اما من می دونستم) مامان پناهگاه وفا رو می شناخت و کمک های مالی به وفا می کرد. همیشه می گفت اگه در یکی از سفرهاش به ایران گذرش به هشتگرد بیفته ، خیلی دلش می خواد پناهگاهو از نزدیک ببینه.
وقتی مامانو بابام تابستون 2012 میخواستن برن شمال ایران ، سر راه چشم مامان به تابلوی هشتگرد می افته و از راهنماشون خواهش می کنه که مسیرشونو عوض کنن و بعد از یه سری اتفاقات جالب ، بالاخره سر از پناهگاه در میارن.اونا فقط اومده بودن یه سلامی بکنن و پولو به پناهگاه بدن. مامان با خودش فکر کرد چه خوب میشه یکی از این کوچولو ها رو با خودم ببرم.( تا اینجای داستان بابام هنوز روحشم از قضیه خبر نداشت). واسه همین با دقت مشغول نگاه کردن به ما شد. خیلی سعی کردم توجهشو به خودم جلب کنم . اما با وجود 450 تا سگ دیگه شانس زیادی تو اون گوشه نداشتم. بعد مامانم به اون گوشه ای که من بودم نزدیکتر شد تا به توله هایی که بی دست و پا بودن (اونایی که دست یا پاشون قطع شده بود) سلام بکنه.وقتش بود که شانسمو امتحان کنم. شروع کردم به لیس زدن دستش، اینقدر باهاش بازی کردم، اینقدر خودمو تکون دادم و سعی کردم از زیر حصار در رم که دیگه نتونست مقاومت بکنه و به بابابم گفت که میخواد منو به عنوان کادوی تولدش با خودش ببره تگزاس.
بابام از آقای علی ثانی پرسید امکانش هست؟ و او هم بلافاصله گفت که : معلومه که هست. حتی زیبا می تونه با پرواز خودتون بیاد. از همون دقیقه فرشته نجات من( آقای ثانی ) دست به کار شد تا با تلفن و ایمیل مقدمات انتقال سرپرستی منو انجام بده. من خیلی هیجان زده بودم. نمی تونستم باور کنم قراره یه خونواده داشته باشم. ولی ظاهرا انجام مراحل تدارکات نیازمند معجزه بود چون از شانس من ، کل شهر تهران (از جمله همه ادارات دولتی و سازمانها) تعطیل بودن. یه تعطیلی پنج روزه به مناسبت آمادگی برای نشست سران کشورهای عدم تعهد در تهران. اینجوری فقط یه روز و نیم تا قبل از پرواز مامان و بابا برای کارهای اداری وقت داشتیم و سیلی از کارهای انجام نشده در پیش رو بود از جمله مدارک بهداشت، تزریقات و مجوز خروج و سایر مقدمات سفر مامان اینا باید کاغذ بازی های مربوط به سرپرستی رو انجام میدادن و تاییدیه های لازم رو می گرفتن اونا و خانم فرح روان (فرشته محافظ من) ، مدام از طریق تلفن و ایمیل در تماس بودن و پیشرفت کار رو دنبال می کردن.من به شدت مضطرب بودم ولی بالاخره با فداکاری همه، معجزه اتفاق افتاد و من راهی فرودگاه شدم.
الان که فکرشو می کنم می بینم انگار این سفر جزئی از سرنوشتم بوده و خیلی ها تو این مسیر بهم کمک کردن تا این اتفاق بیفته. خیلی راحت از گیت فرودگاه امام رد شدم. توتوقف بین پرواز در آمستردام (به عنوان مهمون افتخاری پروازKLM به هتل حیوانات رفتم واسه دستشویی و آب خوردن و تعویض قفس ( با یه قفس جدید خیلی بزرگتر که روزنامه هم داشت ) تازه همش هم مجانی! وقتی رسیدیم تگزاس ، چون امکان ورود سگ به پرواز های داخلی نبود مامان یه ماشین کرایه کرد و ما 7 ساعت از هوستون تا خونه رانندگی کردیم. شب اول ، مامان داداشی و خواهرمو به یه پناهگاه حیوانات فرستاد تا من هم یه استراحتی بکنم هم با محیط آشنا شم. روز بعد ، پریدیم تو ماشین و رفتیم دنبال داداشو خواهرم. اونا فکر می کردن منم یکی از مهمونای پناهگاه هستم و فکر کردن خیلی خوش می گذره اگه یه کم با من بازی کنن و رفیق شن. (… ولی راستشو بخواین به نظر خواهرم هیشکی اونقدر سرگرم کننده و جذاب نیست که بخواد باهاش رفیق شه و اگه اهل شکار نیستین بهتره مزاحم وقتش نشین)از روز دوم دیگه راه افتادمو خیلی طول نکشید که خودمو با محیط جدید وفق دادم.
در حال حاضر اسم های زیادی دارم. علاوه بر زیبا ، مامانم منو “Smiley, Smelly, Zeebieو زبل صدا می کنه. خواهرم ده برابر این اسم داره و اینطور که به نظر میاد اسمهای خیلی بیشتری در راهه. مامان بابا خیلی سریع متوجه شدن که من عاشق بیرون و تفریحم ( اما وقتی مامانم آشپزی می کنه زود سرو کله ام تو خونه پیدا می شه) ما کلی زمین داریم و من همیشه مشغول تعقیب انواع پرنده ها و هواپیمای سمپاشی هستم که بالا سرم پرواز می کنه. علاوه بر این عاشق دنبال کردن داداشم هستم و اینکه دم توپولوشو گاز بگیرم. من موقع شکار سنجاب کمک خوبی واسه خواهرم محسوب می شم چون نقش گروه تجسس رو واسش ایفا می کنم .سر همسایه هایی که با قایق از جلوی خونمون رد می شن داد میزنم و وقتی که خیلی به لبه نزدیک شن بلند تر هم فریاد می زنم. من ضمنا ماهیگیر خیلی خوبی هم هستم ( با اینکه مامانم به بابا لو داده که من از کجا و چطوری گربه ماهی های مرده رو تور می کنم.)علاوه بر فعالیت های خارج از خونه ، از ماشین سواری و ناز کردن شکمم هم خیلی لذت می برم.
همچنین وقت شام و وقت خواب رو خیلی دوست دارم. راستشو بخوای مامانی یه خورشت مخصوص واسه ما درست می کنه و بابا همیشه شاکیه که : بوی شام ما بچه ها از غذای خودش بهتره. اگه از شام مامان اینا نخوریم، اونوقت خورشت خودمونو می خوریم که یا مرغ داره یا پای مرغ، با سبزیجات و جو/ برنج قهوه ای و لوبیا یا لپه (آخ جونم)
راستشو بخوای، اگه مامان یه وقتهایی بخواد یه کم صرفه جویی کنه، من دست به اعتصاب غذا می زنم و لب به غذای سگ نمی زنم تا وقتی که کیفیت غذا مثه همیشه عالی شه.
البته متاسفانه باید اعلام کنم که داستان به همین قشنگی که براتون تعریف کردم به پایان نمی رسه. یه سری اتفاقات دست به دست هم داد و مامان و بابام تصمیم گرفتن گیاهخوار شن . باور کن شوخی نمی کنم. فکر کن ؛ این همه راه پاشی از ایران بیای این سر دنیا که گیاهخوار شی؟! اما خدا رو چی دیدی؟ شاید اگه یه کم از اون رقص های مخصوص خودم بکنم، هر از گاهی از اون کوفته قلقلی های خوشمزه مامان
نصیبم شه. کسی چه می دونه؟!