تابستان دو سال پیش بود که رضا، از داوطلبان قدیمی پناهگاه، سر راهش به کار در حال رانندگی یک موجود ژولیده سیاه توی پیاده رو به چشمش خورد. وقتی رسید سر کار فکر و خیالش پیش اون چیزی که درست ندیده بود، مونده بود. پس برگشت تا ببینه چی بوده. پیداش کرد و دید یک سگ سیاه ترسیده، گرسنه و با جرب شدید که تو خیابون رها شده بود.
رضا اونو به دست ندا رسوند تا حمام بشه و غذا بخوره تا بعد بره پناهگاه. اسمش رو گذاشت تقدیر، میگه تقدیر این بود که من اونو ببینم و از دربه دری نجاتش بدم.
اما تقدیر در این دو سالی که در پناهگاه بود همچنان ترسو و گوشه گیر باقی موند. اگر کسی میامد دیدن کوچولوهای پناهگاه کمتر نگاهش به او می افتاد چون سگی نبود که بیاد و خودش رو با خوشرویی نمایش بده. در میان عکس و فیلم های پناهگاه کمتر چشم ما به او می افتاد چون اهل اومدن جلوی دوربین نبود.
اما همین سگ هم تونست یک خانواده خوب پیدا کنه. البته پارتی بازی فرح آذری رو نباید ندیده گرفت که حواسش به سگهای مظلومی مثل تقدیر هست و اونو به یک خانواده خوب که آشنای خودش هم بودند معرفی کرد و آنها هم بی اگر و اما او را پذیرفتند.
تقدیر 14 خرداد1404 همراه خانواده اش به تهران در خانه همیشگی اش رفت. چه تقدیر زیبایی برایش رقم خورد.
انتخاب تقدیر رو از زبان سرپرست هاش مهسا و سامان بخوانید:
ما پنبه عزیزمون رو، که پنج سال تمام عاشقانه باهاش زندگی کردیم و یکی از بچههای حمایتی بود، از دست دادیم… رفتنش برامون چیزی فراتر از دردناک بود؛ زخمی عمیق، که هنوز هم وقتی ازش حرف میزنیم، انگار تازه باز شده. همون روزهای اول، با خودمون گفتیم که دیگه طاقت چنین داغی رو نداریم، که از دست دادن یه عزیز دیگه، خیلی برامون سنگینه…
اما با گذشت زمان، نبودنش بیشتر از همیشه توی لحظههامون حس میشد. خونه، بیصدا شده بود… دلهامون خالی شده بود… تا اینکه یه روز، فقط برای آروم شدن، تصمیم گرفتیم بریم پناهگاه و بچهها رو ببینیم. نه دنبال جایگزینی بودیم، نه تصمیمی برای سرپرستی. فقط دلمون یکم آغوش میخواست.
اونجا، وسط اون همه چشم منتظر، نگاهمون به یه کوچولوی ترسو و منزوی افتاد… دائم خودش رو از بقیه جدا میکرد، انگار میخواست توی تنهایی پنهون بمونه. اما نمیدونم چی شد که دل ما همش سمتش کشیده میشد. آرامآرام باهاش همراه شدیم… بیهیچ برنامهای، اما با دلی پر از حس.
فکرش لحظهای از ذهنمون بیرون نمیرفت، تا بالاخره دلمون گفت: باید بیاد خونهمون… پسرمون بشه.
اون روز فهمیدیم که بله، از دست دادن خیلی درد داره، اما این وسط، ما داریم به یک جان کوچیک دیگه، یه فرصت دوباره برای زندگی با عشق و امنیت میدیم. ما داریم عشق میدیم و عشق میگیریم…
حالا یک ماهه که «تقدیر» نازنین وارد زندگیمون شده و همهچی رو رنگی کرده… خونهمون، دوباره گرم شده.
جای پنبه عزیز همیشه توی قلبمون خالیه، و هیچکس نمیتونه جاشو بگیره. اما حالا که به چشمای تقدیر نگاه میکنیم، مطمئنیم پنبه هم جایی، با لبخند، بهمون افتخار میکنه… چون ما دوباره به یکی از همنوعاش، زندگیای پر از عشق دادیم.
پی نوشت:
فرح آذری در مورد تقدیر میگه: برعکس تصور همه، من هیچ نقشی در معرفی تقدیر برای آشنایانم نداشتم. این تقدیر “تقدیر” بود که اونها این بچه کم روی ترسو رو ببینن، و این شانس اون بچه بود که با وجودی که اونها عزیز کوچولویی رو تازه از دست داده بودن، ولی تونست خودش رو اونقدر توی دلشون جا کنه که برای بردنش دوباره بیان پناهگاه.
این هم فیلم دیگری که خانواده تقدیر بعد از مدتی برامون فرستادند.

