0 Items

امروز سالگرد به هم رسیدن من و لکسی است… ۶سال شد.. ۲۷ می سال ۲۰۱۵ بود که نسیم (و حالا لکسی) وارد زندگیم شد و اونو بهتر کرد.

همیشه دلم می خواست سگی رو به سرپرستی بگیرم. سال ۲۰۱۵ در پناهگاهی در مونترال داوطلبانه کار می کردم، دلم می خواست از اونجا یه سگ بگیرم. تا اینکه یه روز تو فیسبوک یه پست از وفا به چشم ام خورد (احتمالا یکی از دوستام مطلبی از وفا به اشتراک گذاشته بود).

من تا اون موقع راجع به پناهگاه وفا چیزی نشنیده بودم و حقیقتا جا خوردم از اینکه دیدم یه همچنین سازمان حمایت از حیواناتی در ایران وجود داره. خیلی برام تحسین برانگیز بود و تصمیم گرفتم به جای اینکه از مونترال سگ بگیرم، از ایران و از پناهگاه وفا سگ بگیرم.

وارد وبسایت وفا شدم و قسمت سگ های آماده واگذاری رو باز کردم… همین طوری چهره ی سگها رو نگاه می کردم تا اینکه چشم ام خورد به عکس نسیم… درجا یه دل نه صد دل عاشقش اش شدم به طوری که بقیه سگ‌ها رو دیگه اصلا نگاه نکردم… تو چشمهاش یه خجالت و معصومیتی بود که منو گرفتار خودش کرد! سریع ایمیل زدم به مسئول اون موقع واگذاری سگهای خارج کشور خانم فرح روان.. ۳ هفته طول کشید تا بهم خبر بدن نسیم هنوز موجود هست… تو این مدت مردم و زنده شدم تا خبرش رو شنیدم… هر شب خوابش رو می دیدم و عکس اش از تو ذهنم پاک نمیشد.. این خوش شانسی من بود که فرح خانم تونستند زود یه مسافر مهربون پیدا کنند که زحمت آوردن لکسی رو قبول کرد. کمتر از ۵ هفته از زمانی که عکس لکسی رو تو وبسایت دیدم طول کشید تا به مونترال اومد.

لکسی اوایل خیلی می ترسید، اما با من از همون اول خیلی خوب بود. فقط دوست نداشت از خونه بره بیرون، به زور می بردمش بیرون. از همه صداها و همه کس و همه چیز می ترسید.. صدای آسانسور، صدای ماشین ها… دو بار اون اوایل در رفت. یه بار فقط چند روز بعد از اینکه اومده بود. اون روز خیلی دلم شکست.. فکر می کردم دیگه نبینمش یا یه اتفاق بدی بیفته براش. با هم بیرون بودیم و داشتیم بر می گشتیم خونه که یهو در رفت… به کمک ‌دوستام ۲۰۰ تا اعلامیه تو عرض چند ساعت به در و دیوار چسبوندیم و خدا رو شکر لکسی فقط برای چند ساعت گم شد، یه کسی که دیده بودش با یه پناهگاه (همون که توش داوطلبانه کار می کردم) تماس گرفته بود و اونها از روی اطلاعات مایکروچیپ اش با من تماس گرفتن. فرح خانم تو این ماجرا حسابی به دادم رسید.. بار دوم بعد دو هفته از اومدنش در رفت… این بار تو یه پارک نزدیک خونه… وقتی در رفت، صداش کردم.. مکثی کرد و بهم نگاه کرد و بعدش به سرعت شروع به دویدن کرد.. پشت سرش می دویدم و گریه می کردم.. از خیابون ها که رد می شد، دل من می ریخت پایین تا  اینکه رسید دم خونه و اونجا منتظر من  ایستاد… این بار آدرس رو خوب یاد گرفته بود و فقط می خواست برگرده خونه…

اوایل، چالش های زیادی داشتم برای بیرون بردنش.. از غریبه ها به خصوص مردها می ترسید و بهشون پارس می کرد… چند جلسه مربی خصوصی گرفتم و خیلی کمک کرد.

دیگه بعد یه مدت، همه چیز بهتر شد و لکسی نه تنها نمی ترسید بلکه اعتماد به نفس زیادی به دست آورد.. دیگه آدم ها رو دوست داشت حتی کسایی که برای اولین بار می دید.

ما دو تا هم هر روز بیشتر از قبل با هم ارتباط گرفتیم و انگار لکسی کلا یه سگ دیگه شد.

از سال ۲۰۱۷ هم با نامزدش که یه سگ خیلی خوش تیپه زندگی میکنه… سال ۲۰۱۹ هم  رسما عروسی کرد با شاه داماد…

لکسی خیلی سگ خوشحال و بازیگوشی هست.. همه اش دلش میخواد بازی کنه.. هر وقت میام خونه سریع عروسکش رو میاره که بازی کنیم، ساعت ها می تونه یه جا بشینه و عروسکش رو آنقدر لیس بزنه که از نا بره! لکسی باعث شده من نسبت به قبل آدم خوشحال تری باشم. خیلی دوستش دارم… هیچ وقت فکر نمی کردم یه سگ رو انقدر بتونم دوست داشته باشم.. عشقی که لکسی به من میده وصف ناپذیره و بالاتر از این عشق چیزی وجود نداره… واقعا وقتی بغلش میکنی به لطافت نسیم می مونه (دلیلی که اسم نسیم رو براش انتخاب کرده بودن).

 

من برای همیشه قدردان پناهگاه وفا، خانم فرح روان و مسافر عزیز خواهم بود که باعث شدن لکسی وارد زندگی من بشه… زندگیم رو بدون لکسی اصلا نمی تونم تصور کنم…

مهرناز سعیدزاده

 

 

 

Related Posts

ناناز برایان و تریش شمیت - ۴ تیر ۱۳۹۱ - بارینگتون، نیو جرزی، آمریکا روز ۱۷ شهریور ۱۳۹۰، هارلی دوستی که تقریبا پانزده سال همراه ما بود، تو خونه و جلوی چشم...
بامبی ( بنی ) خانوم گرتا -   ۲۴ مهر ۱۳۹۰- لندن، انتاریو، کانادا ‌ باعث و بانی‌ آشنایی ما با ویکی و گروه نجاتش سهیلا بود که از سالها پیش در حمل و نقل، سرپرستی موقت...
رویا و اُسکار پذیرندگان: نیکول و کارلهاینتز پیلگریم - شهریور ۱۳۹۱ - فریدریکشافن، آلمان قصه آشنایی ما با رویا و اسکار برمی گرده به یکسال قبل از زمانی که به آلمان ...
بیلی خانواده دانهام - ۲۸ مهر ۱۳۸۹ – ونکوور، کانادا سلام، من بیلی هستم و خانواده دانهام سرپرستی منو قبول کردند. در ۲۰ اکتبر، ۲۰۱۱ من از ایران به ونکوور ک...
Share This