0 Items

دابی در اسفند ۹۴، ده ماه داشت؛ یک اشپیتز نر پا بلند که در بندرعباس از صاحبش کتک می خورد و آزار می دید. مردی از مهرشهر کرج در بندرعباس او را دید و دلش به حال او سوخت و دابی، در قسمت بار اتوبوس از بندرعباس به مهرشهر منتقل شد. او، ترسو و آزرده بود و به گفته خانم صاحب جدید، سگ بی خاصیتی بود که نه بازی می کرد، نه واق می زد، نه جیش می کرد، فقط آخر شبها با همسرش به کوچه می رفت تا دستشویی کند، اما شب عید بود و بیش از این روا نبود که اتاقی در اختیارش باشد و اگر پناهگاه دابی را قبول نمی کرد به راحتی روانه خیابان میشد. این شد که دابی از صندوق عقب ماشین خانم با بی‌تفاوتی پرت شد در بغل من: “تحویل شما!”

دابی منقبض و وحشتزده تا آخر مسیر به پشت سر، جایی که او را دیگر نخواستند، زل زده بود گویی تنها تکیه‌گاهش را در دنیا از دست داده بود.

دابی زندگی جدیدش را پیش من شروع کرد. او، یک سگ ترسو، بدون هیچ اعتماد بنفسی، با مشکلات روحی بسیار زیاد بود. او از دیدن سگ همخانه ‌اش وحشت می کرد. دابی حتی از صدای وزوز مگس و تکان خوردن برگ درخت وحشت می کرد، دائم چشمانش از حدقه درآمده و بدنش منقبض بود. روزها می گذشت و دابی محبت می دید و کم‌کم اعتماد می کرد. آرام آرام شخصیتش تغییر کرد. دیگر دمش افراشته بود و شادی در صورتش موج میزد. حالا دیگر از زندگیش راضی بود. صبح به صبح که به حیاط می رفت، انگار که به املاکش سرکشی می کند، اول گوشه گوشه حیاط را می دید تا مطمئن باشد گربه ‌ای در حیاط نیست، بعد با خیال راحت خودش را تخلیه می کرد و با همخانه ‌اش بازی می کرد و کلی خرابکاری اینجا و آنجا بر جا می گذاشت. دابی شش ماه پیش من بود. دیگر اعتماد به نفسش زیادی شد و دابیِ ساکت و کم رو، آنقدر پر رو شد و در طی روز واق میزد که همسایه ‌ها شکایت کردند. چاره ‌ای به جز پناهگاهی که هر بار که سری به آنجا میزد دوباره از وجود آنهمه سگ وحشت می کرد و دلش نمی خواست از بغل پایین بیاید، نبود و دابی دوباره در محیط جدیدی قرار گرفت، اما اینجا هم کسی اذیتش نمی کرد. مدتی طول کشید تا با محیط پناهگاه دوست شد…. حالا دابی سه سال است که در پناهگاه زندگی می کند. در محوطه بیرون، با دم افراشته و سر بالا. اگر سگها به سمت جایی بدوند تا شرارتی بکنند، دابی، از همه سریعتر خودش را به خط مقدم می رساند و رهبری عملیات را به عهده می گیرد. دیگر از چشم های وحشتزده و بدن منقبض خبری نیست. شاید خاطرات تلخ گذشته را هم دیگر فراموش کرده باشد.

فرح آذری و دابی

فرح آذری ـ از مدیران پناهگاه وفا

Related Posts

داستان خوشبخت شدن زیکو سال 98 بود که مردی تماس گرفت و گفت پسرم سگی آورده ولی خیلی او را اذیت می کند و ما دلمان برای سگ می سوزد. با توصیه های ما پدر توانست پسر را راضی کند تا...
جونیپر (جانان) توله بود که از مادر جدایش کردند. آنقدر کوچک بود که یک بند کفش می توانست قلاده و مهارش باشد. کمی که بزرگتر شد موها روی بند کفش را پوشاندند و آن بند روی...
فلفل اینجا همه از فلفل حساب میبرن، چه سگ، چه آدم. چون فلفل یه بار یه جایی یکی از این جمله های انگیزشی خوند که میگفت: "به هر شکلی که خودتو باور داشته باش...
هرکول هرکول، زمانی زندگی شاهانه‌ای داشت. همراه دو گریت‌دن دیگر در باغی در شهریار به خوبی زندگی می کرد. قوی و سالم بود و صاحبش می دانست که گریت‌دن ها چگونه م...
Share This