0 Items

کاناپه کوچک بود که به پناهگاه آمد و تا آخر عمر در پناهگاه زندگی کرد. پناهگاه پر بود از سگ های بزرگ و کاناپه از آنها می ترسید. به همین علت همیشه ته یکی از لانه ها می خوابید و بیرون نمی آمد. چقدر دلش می خواست کنار مادرش باشد و با خواهر و برادرهایش بازی کند، ولی بعد از جدایی هیچ خبری از آنها نداشت و نمی دانست چطور پیدایشان کند.

از بس ته لانه خورده بود و خوابیده بود چاق و تپل شده بود ولی پناهگاه شلوغ بود و کسی حواسش به او نبود تا این که یک روز مرد جوانی که از داوطلب های وفا بود و جمعه ها به آنجا می آمد متوجه او شد. مرد جوان مهربان و پرحوصله بود ولی حتی تشویق های او هم از دلهره و اضطراب او کم نمی کرد. تا این که یک روز مرد جوان به ته لانه آمد، با مهربانی او را توی فرغون گذاشت و با سگ دیگری به نام گری به گردش برد.

کاناپه بعد از مدت ها دشت و بیابان را می دید. سگ های دیگر برایش دم تکان می دادند و به استقبالش می آمدند. بعضی از آنها بویش می کردند و به زبان سگی با او حرف می زدند. این برنامه آنقدر تکرار شد تا کاناپه ترسش ریخت و با سگ های دیگر دوست شد و زندگی عادی در پناهگاه را شروع کرد.

کاناپه همه ی عمر طولانی اش را در پناهگاه گذراند و با این که زندگی چندان بدی نداشت ولی تا آخرین لحظه آرزوی داشتن خانه و خانواده ای را داشت که او را جزو خود بدانند و سرپرستش باشند.

کاناپه در اواخر عمر به علت سن زیاد، دیسک کمر، و مشکلات گوارشی خیلی لاغر شده بود ولی دیگر سگ سرشناسی بود، همه دوستش داشتند و سعی می کردند اسباب آسایش و راحتی اش را فراهم کنند.

اما کاناپه، هیچوقت به آرزویش نرسید و هیچ خانواده ای او را به خانه نبرد.

انسان های شریف زیادی در این نجات سهم داشتند. قهرمانان گمنامی که در مقابل درد و رنج حیوانات بی تفاوت باقی نماندند و شجاعانه کمک کردند.

آیا شما هم می خواهید یکی از آنها باشید؟

فاطمه معتمدی

Related Posts

فیدل خوشبخت شد زمستان سال 97 بود که یک روز جمعه آقایی که دو سگ نر و ماده از نژاد کن‌کورسوCane Corsos  داشت، به پناهگاه آمد و می خواست فقط سگ ماده را که دو ساله بود، ...
دلربا سال ۹۵ بود که سر و کله‌ی یک توله کوچولوی گرد و قلنبه تو پناهگاه پیدا شد. اونقدر کوچولو و شیرین بود که از این بغل به اون بغل میرفت و اونقدر خواستنی و د...
رها نزدیک شدن عید و بهار حتی در آن روستای کوچک اطراف ابهر هم حس می شد. چندین روز بود که صدای ترقه قطع نمی شد. بچه ها دسته دسته دور هم جمع می شدند و گوگ...
رُزا رزا با بچه های شیرین و تپل اش کنار یک جاده زندگی می کرد. شاید به امید این که رهگذران غذایی به سویشان پرتاب کنند و شاید برای این که از اذیت و آزار مردم...
Share This