0 Items

نزدیک شدن عید و بهار حتی در آن روستای کوچک اطراف ابهر هم حس می شد.

چندین روز بود که صدای ترقه قطع نمی شد. بچه ها دسته دسته دور هم جمع می شدند و گوگرد و زرنیخ و ترقه هاشان را به هم نشان می دادند و با انفجار آنها افتخاری بین همسالانشان کسب می کردند.

رها که ساکن آن روستا بود، از این صداها می ترسید و دلش می خواست به گوشه ی امنی پناه ببرد، اما گرسنگی مانع از این کار می شد. شب چهارشنبه سوری این صداها بیشتر و بلندتر بودند. رها به خودش گفت بهتر است با گرسنگی بسازد و در گوشه ی خلوتی بخوابد، اما گرسنگی امانش را بریده بود. با خودش گفت به محض این که تکه نانی پیدا کند برمی گردد و پنهان می شود و با این فکر جستجو را شروع کرد.

وقتی به هوش آمد هوا روشن شده بود. درد جانسوزی همه تنش را پر کرده بود. دهان و حلقش سوخته بود، دو فک اش در هم چفت شده بود و دهانش باز نمی شد، نیمی از حفاظ پوزه اش از بین رفته بود و دندان های نیش قوی او و لثه هایش پیدا بود و … چشم چپش کور شده بود.

از آن روز، اهالی روستا رها را می دیدند که بی صدا در اطراف می چرخد بدون آن که قادر باشد غذا بخورد … حتی نوشیدن آب هم راحت نبود.

هیچکس نفهمید چطور این اتفاق افتاد. این بچه های شیطان بودند که به زور زرنیخ را داخل دهان رها کرده بودند یا خودش از سر گرسنگی بسته ی زرنیخ را بلعیده بود و در دهانش منفجر شده بود.

حدود یک ماه گذشت تا تصادفاً گذر یکی از داوطلبان وفا به آن روستای دورافتاده افتاد و رها را دید و با خودش به پناهگاه آورد.

حالا، رها پوست بود و استخوان. همه برایش دل می سوزاندند و به شیوه های مختلف سعی داشتند به او غذا برسانند. متأسفانه معاینه دکتر هم زیاد امیدوارکننده نبود. ماجرا با آسایشگاهی در آمریکا در میان گذاشته شد و در سفری طولانی رها ابتدا به تورنتو و از آنجا به مینه سوتا و آسایشگاه هوم فور لایف منتقل شد.

در آنجا بعد از انجام معاینات لازم چندین عمل جراحی روی او انجام شد تا نهایتاً توانستند فک او را باز و سوختگی های داخل دهان و حلق را ترمیم کنند و رها را به زندگی برگردانند.

آخرین عکس رها که با خانم دکتر جین گودال در این آسایشگاه گرفته شده، نشان می دهد که او به چه سگ سالم و زیبایی تبدیل شده است.

انسان های شریف زیادی در این نجات سهم داشتند. قهرمانان گمنامی که در مقابل درد و رنج حیوانات بی تفاوت باقی نماندند و شجاعانه کمک کردند.

آیا شما هم می خواهید یکی از آنها باشید؟

فاطمه معتمدی

Related Posts

داستان خوشبخت شدن زیکو سال 98 بود که مردی تماس گرفت و گفت پسرم سگی آورده ولی خیلی او را اذیت می کند و ما دلمان برای سگ می سوزد. با توصیه های ما پدر توانست پسر را راضی کند تا...
جونیپر (جانان) توله بود که از مادر جدایش کردند. آنقدر کوچک بود که یک بند کفش می توانست قلاده و مهارش باشد. کمی که بزرگتر شد موها روی بند کفش را پوشاندند و آن بند روی...
فلفل اینجا همه از فلفل حساب میبرن، چه سگ، چه آدم. چون فلفل یه بار یه جایی یکی از این جمله های انگیزشی خوند که میگفت: "به هر شکلی که خودتو باور داشته باش...
بامزی (مارلی) کانادایی شد سال ۹۷ ، پدری، یک توله لابرادور شکلاتی برای پسرش از خارج وارد و اونو در آموزشگاهی برای تربیت و آموزش پانسیون میکنه، اما اقامت در اینطور مکانها برای تو...
Share This