0 Items

از وقتی یادش می آمد، جز دقایقی کوتاه، همیشه جایش توی قفس بود. صاحبش از بیچارگی و بی پناهی او نانش را درمی آورد. همیشه یا باردار بود، یا بچه شیر می داد، و یا در غم از دست دادن بچه هایی که از زیر پستانش برمی داشتند و به این و آن می فروختند، غمگین و دلشکسته بود.

صدایش را کسی نمی شنید و فریادرسی نداشت… این چرخه آن قدر ادامه پیدا کرد تا او توان باروری و حامله شدن را از دست داد.

بین پرورش دهندگان سگ به چنین سگی “زباله” گفته می شود و با زباله چه می کنند جز دور انداختنش…

دلبر در آغوش فرزاد شعبانپور مدیر پناهگاه وفا

دلبر دور انداخته شد؛ با یک چشم نابینا، یک چشم کم بینا، و ناراحتی پوستی وحشتناک. راه رفتن در فضای باز، جستجو برای غذا، مقابله با سگ ها و انسان های مهاجم همه و همه برایش تازگی داشت.

ترسان و سرگردان در خیابان های کرج می گشت که مرد مهربانی متوجه او شد و توسط او به پناهگاه هشتگرد تحویل داده شد.

از همان روزهای اول مهربانی و معصومیت دلبر دل ها را تسخیر کرد و حالا او در کنار دوستانش زندگی راحتی دارد، ولی با خاطرات گذشته و داغی که از بردن بچه هایش به دلش مانده چه می کند… هیچکس نمی داند.

انسان های شریف زیادی در این نجات سهم داشتند. قهرمانان گمنامی که در مقابل درد و رنج حیوانات بی تفاوت باقی نماندند و شجاعانه کمک کردند.

آیا شما هم می خواهید یکی از آنها باشید؟

فاطمه معتمدی

Related Posts

رُزا رزا با بچه های شیرین و تپل اش کنار یک جاده زندگی می کرد. شاید به امید این که رهگذران غذایی به سویشان پرتاب کنند و شاید برای این که از اذیت و آزار مردم...
فرانکی سه ماهه بود و خیلی مریض... جرب وحشتناکی داشت و همیشه گرسنه بود. مردم از کنارش بی توجه می گذشتند و کسی به فکر کمک به او نبود. تا این که در یکی ا...
مکس زمستان پنج سال قبل بود که یکی از دوستان خانوادگی ما گفت سه سگ کوچولو متعلق به پناهگاه وفا هست که چون در هشتگرد هوا خیلی سرد است و این بچه ها هم خیلی ض...
هرکول هرکول، زمانی زندگی شاهانه‌ای داشت. همراه دو گریت‌دن دیگر در باغی در شهریار به خوبی زندگی می کرد. قوی و سالم بود و صاحبش می دانست که گریت‌دن ها چگونه م...
Share This