0 Items

 

دینگو را کسانی که به پناهگاه رفت و آمد دارند، خوب میشناسند. یک پسر درشت پشمالو، خوش خلق و مهربان و بازیگوش. ولی شاید همه ندانند که دینگو زمانی یک توله لاغر جربی بوده.

او 26 خرداد سال گذشته طرف خیابان توانیر تهران پیدا شده. یک بچه حدود دو ماه و نیمه گوش و دم بریده کم مو با پوست صورتی ملتهب وکلی خارش. او را بردیم خانه و چند ماه پیش من ماند. دو سه روز اول یک بچه کمرو بود بعد شد یک چیز شیطان بازیگوش گاز گازی شنگول و خندان با چند لاخ موی سیخ سیخی! مادرم میگفت بیشتر شبیه کاریکاتور سگ است! ولی حالا همه میگویند سگ قشنگیست و همه دوستش دارند.

دینگو در آن ایام به جز من و علی و مادرم بندرت کسی را میدید و رسماً شد بچه عزیز کرده ما. کم کم بزرگ میشد و خانواده مدام میپرسیدند کی میره پناهگاه و منهم میگفتم حالا نوبت بعدی داروی جربش مانده، حالا خوب بشه واکسن اولش، حالا یک ماه بگذره واکسن دومش، حالا یک مدت هم بگذره …….. و اون هی گنده تر میشد! یک بار هم بردیمش قرنطینه حسن آباد مهمانی. آنموقع هادوک آنجا بود که بعدش با هم حسابی دوست شدند.

دینگو چون نه زیاد کسی را میدید و نه از خانه بیرون میرفت، در محیط های جدید روحیه کمرو و ترسویی پیدا کرده بود. بخاطر همین اول چند بار او را با خودمان بردیم پناهگاه و برگرداندیم تا با محیط آشنا شود. بالاخره یک جمعه در اواخر پاییز گذاشتیم که بماند ولی آنقدر نگرانش بودم که با آنکه علی فردایش پناهگاه بود، بعد از کار، با مترو رفتم پناهگاه دیدنش. عین این مادرهایی که بچه شان را میگذارند شبانه روزی! ولی اقلاً خیالم راحت بود که هادوک پناهگاه است و با هم دوست هستند و کلی بازی میکنند. موقعی که هادوک رفت آمریکا باز هم کلی غصه خوردم که حالا دینگو تنها میشود، ولی با مشکی جور شد. حالا هم که بیشتر با جسی بازی میکند.

خلاصه این بچه کمرو حالا مردیست که برای جیمی شاخ و شانه میکشد، ولی البته از سهراب حساب میبرد. حالا که بابایش را بیشتر میبیند، آنقدر بابایی شده که جلوی چشم من صاف میرود و خودش را میچسباند به علی و سرش را میگذارد روی پایش!!

–فرح آذری

 

Related Posts

دلبر از وقتی یادش می آمد، جز دقایقی کوتاه، همیشه جایش توی قفس بود. صاحبش از بیچارگی و بی پناهی او نانش را درمی آورد. همیشه یا باردار بود، یا بچه شیر می داد...
شجاع اسم من شجاع است. من 11 ماهه هستم. مادر و همه خواهر برادرهایم به دست مأموران شهرداری کشته شدند، اما من زنده ماندم. خیلی ترسیده بودم، به همین علت سعی می...
رها نزدیک شدن عید و بهار حتی در آن روستای کوچک اطراف ابهر هم حس می شد. چندین روز بود که صدای ترقه قطع نمی شد. بچه ها دسته دسته دور هم جمع می شدند و گوگ...
رُزا رزا با بچه های شیرین و تپل اش کنار یک جاده زندگی می کرد. شاید به امید این که رهگذران غذایی به سویشان پرتاب کنند و شاید برای این که از اذیت و آزار مردم...
Share This