0 Items

خواهش میکنم روی صندلی هاتون بنشینید، چون داستانی که میخوام براتون تعریف کنم به قدری هیجان انگیزه که بی تردید حیرت زده بر صندلی تون میخکوب میشین.

من قهوه ای هستم، یک دختر باهوش که وقتی خیلی خیلی کوچولو بودم آوردنم پناهگاه. من روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشته بودم و با سوء تغذیه مزمن و حاد دست و پنجه نرم میکردم و حاصل اونهمه رنج شد بیماری قلبی که احتمالا تا آخر عمرم باهام همراه خواهد بود.

درست همون روزی که آوردنم پناهگاه و من تو فکر بودم که چه طوری تو این شلوغی بیماریم رو به بقیه بفهمونم و خیلی ناامیدانه داشتم اون همه سگ ریز و درشت رو نگاه میکردم، متوجه شدم خانم زرین از آقایی که از یاوران وفا است خواهش میکنه من رو برای مدتی نگهداری کنه و خیلی خوشحال شدم وقتی موافقت برای نگهداری من رو از زبان آقا مهران شنیدم.او بلافاصله من رو در آغوش گرفت و با خود به خانه برد. من نمیدونستم که بابای مهربون من هفته گذشته هم به دو توله کوچولو و همقد من که اونا رو هم در پناهگاه رها کرده بودند، پناه داده و وقتی فهمیدم که دو برادر در باغ زیبا چشم براه من هستند خیلی خیلی خوشحال شدم، چون قرار بود هر سه تا با همدیگه خونه رو روی سرمون بذاریم و حسابی با هم خوش بگذرونیم.ولی من بهتره برادر کوچولوهای شیطونم رو هم به شما معرفی کنم. “خپل و زبل”خپل که از اسمش معلومه داداش تپلی من هست که خیلی هم مهربونه و همش دلش نوازش میخواد و اما زبل که بسکه زبله، شد رئیس خونه و همه مون رو زیر نظر داره. اون خیلی مراقب و جدیه و خیلی اهل شوخی نیست.ما سه تایی روزها سرمون خیلی شلوغه چون از صبح باید بریم سراغ نهال های تبریزی و میوه ها، بوته های هندونه و خربزه و طالبی و ذرت و هرچی که شما فکرشو بکنید همه رو میجویم و از خودمون پذیرایی میکنیم. تازه بعضی وقتها خیلی خلاقیت به خرج میدیم مثل اونروزی که “آقای مهدیان” بابای “مهران جان” یادش رفته بود در ماشین رو ببنده و ما سه تایی پریدیم تو ماشین و هر کدوممون یه چیز برداشتیم واسه خراب کردن. من عینک رو برداشتم خپل و زبل رفتن سراغ مدارک و دفترچه بیمه. خلاصه خیلی خیلی بهمون خوش گذشت.خپل که بلده در خونه رو باز کنه تا میبینه هیچکس خونه نیست، بلافاصله با دستگیره ور میره و خیلی راحت در رو باز میکنه و ما سه تا مثل قوم تاتار می ریزیم تو اتاق و هر چی دم دستمون باشه پاره و پوره می کنیم.همه اینا باعث نمیشه تا به جشن مهمونی تولد بابایی دعوت نشیم و با بقیه خوش نگذرونیم.

اما داستان مهیجی که قولش رو داده بودم.یه روز خپل و زبل که حوصلشون سر رفته بود دست به ماجراجویی میزنن و از راه آب باغ میرن بیرون. من هرچی بهشون گفتم که این خطرناکه گوش نکردن.بعدش بلافاصله دزدیده میشن.وقتی بابای مهربونم اومد خونه، از نبودن خپل و زبل خیلی ترسید، دوتایی با همدیگه زدیم بیرون که دنبال دو تا برادرم بگردیم. من مثل یک سگ نجات ماهر، حسابی همه جا رو بو کشیدم و گوشهام رو تیز کردم و در جستجوی طولانی که داشتیم، بابام رو به در باغی که برادرام زندانی شده بودند، راهنمایی کردم.خوشبختانه لای در باز بود و بابام تونست داخل باغ سرک بکشه، اونوقت بود که دیدیم زبل دوان دوان اومد طرف ما و به بابام فهموند که باید دنبالش بره. وقتی بابام به ته باغ رفت دید که خپل رو با سیم مفتول بستن به یه درخت که نتونه فرار کنه. ظاهرا خپل چون خیلی خپله، گیرِ آقا دزده افتاده بود و زبل هم که معلومه چون خیلی زبله گیر نیافتاده و حاضر نشده برادرم رو هم تنها بذاره.وقتی ما خپل رو نجات دادیم هر چهار تایی دویدیم بیرون از باغ و تا تونستیم همدیگه رو درآغوش کشیدیم و حسابی بابای شجاعمون رو لیس زدیم.بابام خیلی از مهارت من و زرنگی زبل تعریف کرد.

حالا دیگه من و برادرام خونه همیشگیمون رو پیدا کردیم و داریم خوشبخت و شاد زندگی میکنیم.زندگی من پر شده از قهرمانهایی که خدا بر سر راهم گذاشته. قهرمانهایی که پا به پای من درد و سختی کشیدن، مامان بزرگ و بابا بزرگم ” خانم و آقای مهدیان” که همیشه به من رسیدگی میکنند و داروهای روزانه ام رو با دقت تمام به من میدن. بابای مهربون و مامان مهربونم ” نازنین جون” که ماهی یکبار مجبورن من رو به بیمارستان ببرند. هیچ وقت فراموش نمیکنم روزهایی که بابای مهربونم هنگام سرم زدن صبورانه و غمگین بالای سرم نشسته بود و مراقبم بود.من نمیدونم با چه زبونی و چه جوری میتونم از قهرمانان زندگیم سپاسگزاری کنم. فقط میتونم این رو بگم که خیلی خوشحالم و از این زندگی پر از شادی به تمامی لذت میبرم.

 

Related Posts

ستاره؛ از قربانی توله کشی تا رهایی و خوشبختی   ... داستان ستاره شروع غم انگیزی داره، ولی اگر تحمل کنید آخرش به پایان خوشی میرسه. ستاره، قربانی توله کشی بود او را یک خانواده به پناهگاه آوردن. سگ همسا...
جسی و بلک من جسی هستم، دختری زیبا با تن پوش طلایی رنگ.من خیلی کوچولو و درمانده بودم وقتی به پناهگاه وفا اومدم. یکسالی اونجا با دوستان خوبم زندگی کردم تا ... یک ...
فلفل ( بنی ) گلاره حجتی -  ۲۰ آبان ۱۳۸۹ – ایران عشق واقعی‌ یه شب که خیلی‌ حالم گرفته بود و حوصله هیچکس و هیچ کاری رو نداشتم گفتم خوبه سری به فیس بوک بزنم. ساعت ۴...
فاکسی خانم و آقای کیهانی - ۲۱ دی‌ ۱۳۹۰ - تهران، ایران فاکسی، پسر سیاه رنگ 6 ساله، یکی دیگر از مهمانهای کوچک وفاست، که مدتیست با کمک خانم گندم تدریسی صاحب خ...
Share This