0 Items

من انجی (Eng) هستم. خانوادم به من میگن مهندس. برای اینکه یک پسر بسیار دوست داشتنی، باهوش و زیبا هستم.مدتها در پناهگاه وفا زندگی می کردم، تا اینکه یک روز، وقتی پاییز میرفت تا دست در دست زمستان بگذاره، “آقای بیات” مهربان اومدن دنبالم و من رو برای همراهی خانواده شون انتخاب کردن.رفتارهای سنجیده من در بدو آشنایی و سپس رفتار دوستانه ام با دوست جدیدم که پیش از من اونجا زندگی میکرد باعث شد که این اسم رو روی من بذارن.

من روزهای خیلی شادی رو در خانه جدیدم میگذرونم، همه همسایه هامون من رو دوست دارند و وقتی که با هر کدوم از اعضای خانوادم بیرون میرم همسایه ها صدام میکنند تا من رو نوازش کنند و همیشه حالم رو میپرسن. روزها گاهی با “روژین” زیبا، پیاده روی میرم و گاهی باهم مسابقه دو میدیم. باید بهتون بگم که برنده این مسابقه همیشه من هستم و روژین هرچی تلاش میکنه نمیتونه پیروز بشه.اما از مهارتهایی که دارم فقط یکیش رو براتون تعریف میکنم:یک روز خانواده ام دیدن که برفی (سگ دیگه خانواده و دوست نزدیکم) ساعتهاست که ناپدید شده، بسکه سر به هواست.ما همه نگران شدیم و من فهمیدم که حالا باید مهارتهام رو به همه نشون بدم و از ابزارهای بویایی و شنوایی فوق العاده ام کمک بگیرم و مقیاس های زمان و مکان رو به هم بدوزم تا بتونم دوست خوبم رو پیدا کنم و نجات بدم.همسایه مون با اینکه خیلی من رو دوست داره مدام می گفت، اصلا امکان نداره که من بتونم “برفی” رو پیدا کنم.من ساعتها، دشتها و دره های دور و نزدیک خونه مون رو گشتم، آقای بیات و همسایه مون با کنجکاوی و شگفتی من رو نگاه میکردن که پوزه از زمین جدا نمیکنم، تا بالاخره برفی رو پیدا کردم که تو یه دره عمیق سرگرم بود. همگی من رو تشویق کردند و همه مون با خوشحالی به خونه برگشتیم.

حالا دیگه محبوبیت من دو صد چندان شده.روز جمعه که خانم زرین از پناهگاه وفا به دیدنم اومد خیلی خیلی خوشحال شدم و پریدم بغلش. اون اصلا فکر نمیکرد که من هنوز به یاد داشته باشمش و این نشون میده که من تا چه اندازه باوفا هستم.من زندگی خوبی دارم، از همه چیز لذت میبرم و آرزو میکنم روزی همه بچه های وفا هم خانواده و خانه خوبی پیدا کنند.به امید آنروز.

 

Related Posts

داستان خوشبخت شدن جیپسی مهر سال۹۹ در زمان قرنطینه و کرونا بود که به ما خبر دادن سگ کوچولویی در حیاط یک مغازه ای در شرایط خیلی بد نگهداری میشه. فرزاد و آقا کرم رفتن دنبالش و ب...
جویی و گندم من جویی هستم.  یک پسر بازیگوش و زیبا. همون چند ماهی که تو پناهگاه بودم همه جا رو گذاشته بودم روی سرم بسکه مدام سر به سر بقیه میذاشتم. فکر میکنم الان ک...
داستان خوشبخت شدن زیکو سال 98 بود که مردی تماس گرفت و گفت پسرم سگی آورده ولی خیلی او را اذیت می کند و ما دلمان برای سگ می سوزد. با توصیه های ما پدر توانست پسر را راضی کند تا...
مکس (نمدی) کمتر کسی‌ است که داستان آمدن نمدی را به پناهگاه وفا خوانده و او را از یاد برده باشد، اینک نمدی با نامی‌ تازه: مکس زندگی‌ شادی را در کنار سرپرست مهربان...
Share This