0 Items

خانواده دورقی – مرداد ۱۳۹۰ – آمریکا

ما یه سگ داشتیم که متاسفانه سرطان گرفت. این برای همه ما خیلی ناراحت کننده بود چون دامپزشک گفت که بهترین راه اینه که باهاش  خداحافظی کنیم و اجازه بدیم که بخوابوننش.

من و دو تا خواهرم خیلی غمگین بودیم و نمی تونستیم فراموشش کنیم . وقتی فرانک (از پناهگاه وفا)  به ما زنگ زد و از ما خواست که یه چند وقتی سرپرست لوسی باشیم (چون سرپرست اصلیش مریض شده بود و  نمی تونست ازش مراقبت کنه) فکر کردیم خوبه یه مدت کوتاه اونو نگه داریم چون از دست دادن سگمون خیلی خیلی برامون ناراحت کننده بود. اوائل، فکر کنم لوسی یه کم ترسیده بود، اما معلوم بود که سگ خیلی مهربونیه.

آشنایی با اون برای همه ما (حتی گربه هامون) خیلی جالب بود و خیلی زود فهمیدیم که نمی تونیم لوسی رو به هیچ کس دیگه ای بدیم. الان حدودا 4 ماهه که پیش ماست.

لوسی همبازی خیلی خوبیه و خیلی خونگرمه. بهش یاد دادم بشینه، دست بده، دراز بکشه و غلت بزنه، اون عاشق اینه که منو خوشحال کنه. همیشه می خواد هر کاری که ما می کنیم خودشم انجام بده و از اینکه ما می ریم مدرسه و اون باید خونه بمونه ناراحت می شه.

عاشق برگشتن به خونه ام، چون همیشه یه سگ بزرگ شاد منتظر منه! رابطه لوسی با گربه هامون عالیه و همیشه می خواد که با اون دوتا بازی کنه ، البته اونا خیلی از این قضیه خوشحال نیستن و گاهی اصرار لوسی باعث می شه اونا براش شاخ و شونه بکشن

ما خیلی لوسی رو دوست داریم و اون همه عمرش عضوی از خونواده ما باقی می مونه.

داریان دورقی –  ۱۴ ساله

چند خط از خانوم آرمینه که در تهران از لوسی خانوم مراقبت میکردند، و بعد هم خرج سفارش به امریکا را تقبل کردند:

لوسی اولین توله ای بود که از طرف وفا برای سرپرستی طولانی مدت تر به من واگذار شد. وقتی پیش ما اومد با شکم بخیه خورده و خونی آنقدر کوچیک بود که توی جعبه موز جا گرفته بود.

خیلی آروم و بی آزار بود. همه عاشقش شدیم و تمام نگرانیهام برای سرپرستی موقت توله از وفا با نگهداری لوسی از بین رفت. خیلی خوشحال بودم که پیش خانواده خوبی زندگی میکنه و از همه بخصوص فرانک عزیز سپاسگزارم.

داستان لوسی:

http://www.facebook.com/note.php?note_id=470816738521

 

Related Posts

لاست ( لوسی ) کریستین و دان،  آذر ۱۳۹۰ انتاریو، کانادا   پدر و مادر لوسی طی‌ چند ماه گذشته خیلی‌ خوب باهاش کار کردند. لوسی خیلی‌ اعتماد به نفس پیدا کرده و ...
اميد داستان زندگی امید یادم میاد آن روز یك روز سرد و نزدیك زمستان بود. در دفترم نشسته بودم كه یكمرتبه نمی دانم چرا هوس كردم بجای مدیر كارخانه خودم به من...
بیلی خانواده دانهام - ۲۸ مهر ۱۳۸۹ – ونکوور، کانادا سلام، من بیلی هستم و خانواده دانهام سرپرستی منو قبول کردند. در ۲۰ اکتبر، ۲۰۱۱ من از ایران به ونکوور ک...
امیلی ( لیلی ) سیلیا پلیستر - ۲۸ مهر ۱۳۹۰ - ونکوور کانادا در ٢٠اكتبر ٢٠١١ من اولین قدم را در سفر به خانه همیشگیم گذاشتم و به همراه برادرم بیلى از ایران راهى ونكوو...
Share This