نوروز امسال (۱۳۸۹) که پس از ۱۸ سال برای دیدن خانوادهام به ایران رفته بودم، دوست داشتم به گوشه کنار محله مان سرک بکشم و به یاد دوران کودکی در آنجا قدم بزنم. در یکی از این پیاده رویها در گوشه پیاده روی یکی از خیابانهای فرعی میرداماد چشمم به توده پشمالوی کوچکی افتاد که فکر کردم یک گربه مرده است.
اما همین که از جلویش رد شدم، ناگهان او سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد و من فهمیدم که او یک توله سگ است. کثیف بود و گرسنه. سؤتغذیه داشت و درمانده و مأیوس در آن گوشه نشسته بود. سر جایم میخکوب شدم و در حالی که به او نگاه میکردم پیش خودم فکر میکردم که چه باید بکنم.
کاملا معلوم بود که او مریض است و در آن شرایط بیشتر از یکی دو روز دوام نخواهد آورد. به برادرم تلفن کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. او پس از این که قانعم کرد که به علت تعطیلات عید دامپزشکیها تعطیلند، پیشنهاد کرد که فعلا او را با خودم به خانه ببرم. وقتی به او نزدیک شدم آهسته از جایش بلند شد و دنبالم راه افتاد. او خیلی ضعیف بود، اما با همان مهر و محبتی که فقط در توله سگها می شود پیدا کرد سعی داشت من را دنبال کند. لحظهای فکر کردم و تصمیمم را گرفتم. کتم را بیرون آوردم و دور توله پیچیدم و به سمت خانه حرکت کردم. راننده تاکسیای که من را به خانه میبرد میخواست به خاطر آن توله از من پول نگیرد و من که خیلی تحت تاثیر مهربانی او قرار گرفته بودم خیلی سخت توانستم او را قانع کنم که پول را قبول کند. در خانه، پیش از هر چیز او را شستم و پس از خشک کردن به او غذا دادم. اسمش را لاکی گذاشتم و نگهبان ساختمان به من قول داد که در نگهداری از او به من کمک کند. روز بعد وقتی او را به بیمارستان بردم، به او سرم و واکسنهای لازم زده شد و پس انجام این کارها دیگر وقت کمی برایم باقی مانده بود که به عروسی برادرم برسم. فردای عروسی دوباره او را حمام کردم و سپس به پناهگاه وفا و خانم اثنی عشری عزیز تلفن کردم. چند روز بعد، من و پدر و مادرم، در حالی که در تمام مدت لاکی توی بغلم نشسته بود به پناهگاه وفا رفتیم و لاکی را آنجا گذاشتیم.
من هنوز هم نمیدانم چطور دلم آمد که چنین کاری را با لاکی بکنم! باید او را با خودم به آمریکا میآوردم. خانم اثنی عشری قول دادند او را به طور امانت نگه دارند و به قولشان هم عمل کردند و چند ماه بعد، وقتی لاکی بهتر شد او را به آمریکا فرستادند.