نغمه امینی ـ ۲۰ اسفند ۱۳۸۹- فریدون کنار ، مازندران
سلام، اسم من لاکیه این اسمو مامان نغمه وقتی رفتم خونشون برام انتخاب کرد.تا همیشه شاد و خوششانس باشم.
من تو یکی از روزای گرم تابستون خودمو رسوندم پشت در خونه مامانم. گرسنه و خسته با تنی پر از گاز سگ های دیگه، خلاصه چی براتون بگم که از گرسنگی و ودرد داشتم میمردم. چند وقتی بود که شبا یواشکی میرفتم پسمونده غذای مرغای مامانمو میخوردم یه جوری خودمو زنده نگه داشته بودم تا اینکه یه روز که گرسنگی و تشنگی به من فشار زیادی آورده بود رفتم سراغ غذای مرغا، چشمتون روز بد نبینه که چه سر و صدایی بلند شد و این مرغا چیکار کردن. همینم باعث شد که مامانم سراسیمه بیاد و منو ببینه و از تعجب دو تا شاخ گنده در بیاره. به من گفت بچه تو اینجا چی کار میکنی؟ کی تو رو ول کرده. بهم گفت بدو بیا دنبالم. منم بدون هیچ اعتراضی دنبالش راه افتادم تو خونه. رفت برام یه قلادهی خوشگل آورد و منو بست یه گوشهی حیاط تو سایه و برام آب و غذا آورد.
اونقدر خسته و گرسنه بودم که نمیتونستم غذا بخورم. حتی نمیتونستم پارس بکنم به جای هاپ هاپ کردن فقط ناله میکردم. مامانم بهم پلو با ماست و مرغ میداد. چه حالی میداد. بعدشم حمامم کرد، اگه بدونید چه بوی بدی میدادم! خلاصه یکی دو روز بعدشم زنگ زد دکتر برای ویزیت من و اینکه به من واکسن بزنه. اگه بدونید چه کولی بازی در آوردم و چه کارای بدی کردم که دکتر به مامانم گفت آخه این آشغال چیه برداشتی آوردیش تو خونه (غصه خوردم و پیش خودم گفتم کاش اینو نمیگفت اون که نمیدونه درونم چیه! آخه من آشغال نبودم من فقط یه سگ بودم که آدما منو به این روز انداخته بودن) این سگ سگ بشو نیست و تو داری خودتو خسته میکنی. خلاصه برای من واکسن و آمپول برای کنههام و ویتامین بهم تزریق کردن. مدتی گذشت و حال من کمی بهتر شد که من شروع به تب کردم و دستگاه تناسلیم که از قبلا دچار عفونت بود اوضاعش خرابتر شد و من داشتم ار این دنیا خداحافظی میکردم. که مامانم دوباره به تکاپو افتاد برای من اینور اونور زنگ میزد و یک دکتر می اومد و از دور منو ویزیت میکرد و از اونجا که بداخلاقی میکردم بهم نزدیک نمیشدن میرفتن. تا اینکه بالاخره مامانم دکتر کاروانی مهربان را پیدا کرد . دکتر با حوصله و محبت شروع به درمان من کرد. یک هفته ای طول کشید تا حال من کمکم بهتر شد. راستی یادم رفت بهتون بگم که تو خونهی جدید من دو تا سگ دیگه که نسبت به من جثه کوچکتری دارن و سنشون بیشتر از منه به نام آنی و برفی و یه گربهی پشمالوی خپل به نام موش موشم زندگی میکنند.
اول اوضاع خوب بود مامانم برای اینکه اونا از من بیماری نگیرن ما رو از هم دور نگه میداشت ولی گاه گداری که آنی و برفی میومدن برای دستشویی تو حیاط یه دمی برای هم تکون میدادیم یه صدایی در می آوردیم. تا اینکه یه شب که من تو حیاط بودم و داشتم برای خودم میگشتم، مامانم از مهمونی اومد خونه و همین که در خونه رو باز کرد که بره تو برفی از لای در اومد بیرونو و منو که دنبال مامانم اومده بودم روی ایوان انداخت پایین. چشمتون روز بد نبینه من موندم بین دو تا سگ فینگیلی که این هاپ میکرد اون هاپ میکرد و مامانم هم داد میزد. نمیتونست هیچ کدوممون رو از هم سوا کنه. خلاصه همچین که من عصبانی شدم میخواستم حق این برفی رو بزارم کف دستش. مامانم دستشو آورد جلو منو با یه دست دیگه من کشید. منم عصبانی شدم و سه تا گاز محکم از دستش گرفتم. چشمتون روز بد نبینه که تمام حیاط شد خون. مگه مامان از رو میرفت باز کار خودشو میکرد. خلاصه آنی و برفی رو گرفت و گذاشت تو خونه. منم که هم ترسیده بودم هم خجالت کشیده بودم همینجور نگاه میکردم. اگه بدونید چه صحنهای بود. مامانم فقط از درد گریه میکرد و هیچی نمیگفت.
بیچاره تا چند وقت دستش درب و داغون بود. منم از کردهی خودم پشیمون بودم. هی میخواستم دستشو براش لیس بزنم ولی نمیگذاشت و به من میگفت نکن. این بود که مامانم تصمیم گرفت که منو از طریق فرشتههای وفا واگذار کنه به یه خانواده مطمئن. اون روزای اول که مامانم از دعوای ما خیلی ترسیده بود هیچ کس حاضر نشد منو قبول کنه چون من خیلی خوشگل نبودم. تا اینکه من خوشگل شدم و موهام بلند شد. مامانم هم کمکم یاد گرفت با من چی کار کنه. حیاط رو بین ما تقسیم کرد. یعنی وقتی من تو حیاط بودم آنی و برفی تو اتاق میموندن و وقتی اونا میان تو حیاط مامان منو میذاره تو انبار که الان دیگه شده اتاق من. من تو این مدت خیلی وابسته شدم و عادت کردم غذامو یه وقتایی از کف دست مامانم بخورم اینو از اون موقعی که مریض بودم و غذا دهنم میذاشت یاد گرفتم. یه وقتی اینطور خودمو لوس میکنم و اونم نازمو میکشه. تازه عاشق اینم که بخوابم به پشت و مامانم دستها و سینه مو ناز کنه. تازه یه عالمه کارای جدید یاد گرفتم مثل اینکه عروسک یا توپی که میندازه براش بیارم. و یه وقتی هم ذوق میکنم و تند تند دور حیاط براش میدوم. من نون دوست ندارم ولی غذامو خیلی خوب میخورم. از مخمر آبجو و شیر و ماستم خوشم میاد. اسممو خیلی دوست دارم و وقتی صدام میکنه میدوم میام. الان یه کسایی با مامانم تماس میگیرن و میگن که منو میخوان ولی مامانم میگه ما به هم وابسته شدیم و دیگه نمیخواد منو به کسی بده. ما تصمیم گرفتیم که پیش هم بمونیم چون دیگه جدایی از هم برامون خیلی سخته.