انی آلتمن – ٢ مهر ١٣٩١ – سانفرانسیسکو
چند خط از فرشته نجات آقا ریکا
ریکا وقتی که 2 ماه بیشتر نداشت توی یک روز سرد آمد خونه من. اوایل اسفند بود که یک نفر با من تماس گرفت که توی یکی از شهرک های فریدون کنار توله سگی حدود 2 ماهه در اثر کتکی که خورده بیهوش افتاده و داره میمیره. سریع خودمو به آدرسی که داده بودند رسوندم و دیدم یه توله سگ سفید کوچولو در حالت شوک و بیهوشی مرتب داره از دهنش آب میریزه و بی نهایت ترسیده و ناله میکنه. بی درنگ گذاشتمش توی ماشین و به سمت کلینیک دامپزشکی حرکت کردم.
متاسفانه هیچ کدوم از آقایون دامپزشکی که همیشه سگهامو پیششون می بردم نبودن و این بچه لحظه به لحظه داشت حالش بدتر میشد. با دکتر تماس گرفتم و طبق دستوراتی که داد کنار جاده و جلوی مطب دکتر برای ریکا سرم وصل کردم و چند تا آمپولی که گفته بود بهش تزریق کردم تا دکتر آمد و بقیه کاراشو انجام داد. این بچه آنقدر درد و ضعف داشت که تا چند روز کنترل ادرارش را نداشت و بی نهایت از من میترسید و می رفت یه گوشه پناه می گرفت. و اینقدر درد و ضعف داشت که نمی تونست روی پاهاش بایسته و پاهاش از طرفین باز میشد طوری که کم کم داشتم به آسیب دیدگی نخاع شک می کردم. خلاصه سرتونو درد نیارم ریکای من کمی حالش بهتر شده بود و داشت به غذا اشتها پیدا می کرد که متوجه شدم که مبتلا به “پاروا ویروس” شده. سه هفته تمام با مرگ دست و پنجه نرم می کرد طوری که خودم دیگه امید به زنده موندنش نداشتم. از بس براش آمپول و سرم وصل کرده بودم دل خودم می سوخت از این همه زجری که این بچه می کشید.
الآن پسر من یه سگ شاد، سالم و زیبا شده و با سگها و گربه های خونه ارتباط خیلی خوبی برقرار کرده. پسر شیطون و خیلی مهربونیه و به لطف فرانک جون و دوستان در پناهگاه وفا در آمریکا زندگی میکنه. خیلی جاش تو خونه خالیه و همیشه بهش فکر می کنم. جک سگ پوینتر من با ریکا ارتباط خیلی خوبی داشت و خیلی برایش دل تنگی می کرد. ولی خوشحالم که ریکا الان یک مامان مهربون داره و میتونه آزادانه به گردش بره و هیچکس دیگه کتکش نمی زنه و اذیتش نمی کنه. ریکا و خانواده مهربانی که ازش نگهداری می کنند همیشه در قلب من هستن و از راه دور عشقم را نثارشان خواهم کرد.
مادر همیشگی ریکا می نویسد:
نام من “آنی” است و در اواخر ماه مه سگ عزیزم “چِستِر” را پس از دوازده سال از دست دادم. من به خودم قول داده بودم که تا بهار و یا تابستان سال آینده سگ دیگری نداشته باشم. ولی وقتی که نزدیک به ماه سپتامبر شد، یک احساس خلاء در من شکل گرفت و من شروع کردم به نگاه کردنبه تارنماهای مختلف پناهگاه ها و گروه های نجات سگ ها. در تارنمای گروه نجات “راکِت داگ” چشمم به یک صورت دوست داشتنی خورد که بلافاصله به قلبم نشست. نه تنها صورت و گوش های “ریکو”، بلکه داستان زندگی “ریکو” من را تحت تاثیر قرار داد و من برای دیدار با “ریکو” یک روز به نمایشگاه سگ هایی که آماده برای رفتن به خانه های همیشگی هستند رفتم. “ریکو” با یک خانواده به طور موقت زندگی می کرد. چون من در شهر سان فرانسیسکو زندگی می کنم، نگران “ریکو” با مقابله کردن در شلوغی شهرم بودم. بنابراین با اجازه ی خانواده ی موقت “ریکو”، او را به طور امتحانی برای آخر هفته – جمعه، شنبه و یکشنبه – به خانه ام بردم. من “ریکو” را نیمروز آدینه از خانواده ی موقت او گرفتم و شنبه شب به آنها پیامک فرستادم که “ریکو” خانه ی همیشگیش را پیدا کرده است.
من تا به حال دو ماه و نیمی است که مادر “ریکو” هستم. اعتماد به نفس او هر روز بیشتر می شود. همه در مورد شیرین بودن و کارهای بچگانه “ریکو” اظهار نظر می کنند. همه از داستان زندگی او شگفت زده هستند و من از آموزش و آگاه کردن آنها در مورد وفا لذت می برم – موسسه ای که تا آمدن “ریکو” در زندگیم از آن هیچ چیزی نمی دانستم.
هر روز این “شاهزاده ی پارسی” من با بازیگوشی هایش لبخند به لبهای من می آورد. با نگاه کردن به این دو عکس منظور من را خواهی فهمید. من پشت میزم در حال کار کردن هستم و وقتی که به پشتم نگاه می کنم، “ریکو” آنجا از پشت دراز کشیده و لبخند میزند.
نمی توانم زندگیم را بدون او تصور کنم.