خانواده دانهام – ۲۸ مهر ۱۳۸۹ – ونکوور، کانادا
سلام، من بیلی هستم و خانواده دانهام سرپرستی منو قبول کردند. در ۲۰ اکتبر، ۲۰۱۱ من از ایران به ونکوور کانادا پرواز کردم تا با اونا ملاقات کنم. اولش خیلی از همه چی میترسیدم…! دلم نمیخواست از توی قفسم بیام بیرون و وقتی هم که اینکارو کردم با یه عالمه پله رو به رو شدم!
خوشبختانه، خانواده جدید من خیلی صبور بودند و دو روز تمام برای اینکه بتونم تو اتاق اونا بخوابم موقع بالا و پایین رفتن از پلهها منو بغل میکردن. از راه رفتن توی تاریکی هم میترسیدم. دو سه هفته طول کشید تا بفهمم که این صداها و نورهای عجیب و غریب مال ماشین هاست و کمی احساس راحتی کنم و بتونم پشت خونه همسایهها راه برم. حالا میدونم بیرون رفتن و قدم زدن یعنی دیدن سگهای دیگه که بیشتر از هر چیزی تو دنیا دوست دارم. چند تا دوست دارم که هر روز صبح میبینمشون، یکی دوتاشون پیرند و دوست ندارند بازی کنند، اما بقیه شون میذارند دورشون بدوم و باهاشون بازی کنم که این خیلی عالیه! یه جنگل کوچیک پشت خونمون هست که بوهای جالبی داره، مامانم میگه توش خرس، راسو، راکون و خیلی موجودات دیگه هستند…شکر خدا ما فقط چند تا راسو دیدیم که با وجود این که من کنجکاو بودم و می خواستم از نزدیک ببینمشون، مامانم منو سفت کشید به سمت دیگه.
توی خونه دو تا آدم کوچولو هستند که من عاشقشونم. از همه بیشتر به حرف جسیکا گوش میکنم، اون ۴ سالشه و همیشه شکم و گوشای منو ناز میکنه. جاش هی بهم میگه چقد بانمکم و آروم رو سرم میزنه، تازگیام یه کار تازه شروع کرده و به من گوش خوک جایزه میده! اونا یه عالمه اسباب بازیهای تو پر دارند که من توی خونه این و اونور میکشونم. مامانم میگه باید با اسباب بازیهای خودم بازی کنم اما من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و سراغ اسباب بازیهای اونا نرم. من یه فیل تو پر جیغ جیغو دارم و یه جوجه لاستیکی که عاشق بازی پرت کن و بیار با اونا توی حیاط پشتی ام.
بعد از اینکه خوب تشکی رو که خونوادم برام خریده بودند تیکه پاره کردم، اونا فهمیدن که من دوست دارم روی مبل بخوابم. اونا خیلی تلاش کردند جلومو بگیرند، اما من خیلی مصمم بودم و اونا بعد از چند روز بالاخره تسلیم شدند. اینجا گوشه خلوت منه که کمی با بچهها فاصله داره، اما به آشپزخونه دید داره(تا اگه تصادفا غذا بریزه رو زمین) و همین طور به در جلو. تصمیم داشتم روی مبلای دیگم برم اما مامان و بابا از منم مصممتر بودند که نذارن، خوب دیگه، دارم کم کم از این کار قطع امید میکنم.
زندگی اینجا خیلی عالیه، هنوز دو ماه نشده که من اومدم توی این خونواده اما خوب همدیگرو درک میکنیم. اونا دارند با صبوری کارهایی رو که باید یاد بگیرم یادم میدند و منم به سختی تلاش میکنم مقررات خونه و کارای دیگرو هر چه زودتر یاد بگیرم. من فکر میکنم خیلی با هم جوریم! من پسر خوش شانسی هستم.
بیلی
ما هم خونواده خوش شانسی هستیم. بیلی، رفتار ملایم تو با بچهها خیلی بهتر از اونیه که ما از یه توله ۶ ماهه انتظار داشتیم.
با مهر
دب، کریس، جسیکا، و جاش
https://www.youtube.com/watch?v=hE3Xnu53Ts4