0 Items

برایان و تریش شمیت – ۴ تیر ۱۳۹۱ – بارینگتون، نیو جرزی، آمریکا

روز ۱۷ شهریور ۱۳۹۰، هارلی دوستی که تقریبا پانزده سال همراه ما بود، تو خونه و جلوی چشمان ما فوت کرد. اولین باری که دیدمش، اونقدر کوچیک بود که تو کلاه کاسکت من جا می شد. اما اون موجود کوچولو تبدیل به یه شپرد میکس فوق العاده دوست داشتنی شد. وقتی مرد، قسم خوردم که هرگز سگ دیگه ای رو نیارم. محال بود دوباره دست به کاری بزنم که شاید روزی همچین غم و اندوهی رو در پی داشته باشه.

زمان حلال همه مشکلات نیست، اما به مرور دردها رو تسکین میده، و از طرفی یه عالمه سگ و حیوونای بی پناه دیگه هستن که دنبال خونه و سر پناه می گردن. هم کلوئه (Chloe) و هم ساسی (Sassy) دوست داشتن یه عضو دیگه به گروهشون اضافه شه و من و  همسرم  هم جای اضافی و هم وسائل مورد نیاز برای نگهداری از یه سگ دیگه رو داشتیم. این شد که دوباره دل بستیم به اینکه سگی بیاد و ما رو به عنوان خانواده اش بپذیره. این دفعه می خواستیم کار متفاوتی انجام بدیم. از بین همه اون سگ های بی سرپناه، یه گروه هستن که  معمولا نادیده گرفته می شن: سگ هایی که معلولیت ها و نیازهای خاص دارن. در حالی که خاص ترین نیاز اونها داشتن یه خونواده است که اونا رو بپذیره و دوست داشته باشه. معلولیت ها و شرایط خاص اونها اغلب باعث میشه که آدمها توانایی های اونا و تمایلشون به داشتن یه همراه مهربون و دلسوز تو زندگی رو نادیده بگیرن .

ما شروع کردیم به فرستادن فرم به این ور و اون ور برای سرپرستی سگی با نیازهای خاص. در مورد اولین کاندید شنیدیم که خدا رو شکر خونواده دائمیش رو پیدا کرده. دومین کاندید زمانی که هنوز تحت سرپرستی موقت بود، متاسفانه فوت کرد. کاندید بعدی یه شپرد با جثه متوسط بود به اسم ” ناناز”. از ایران اومده بود و گوش ها و یکی از پاهای جلوئیش رو از دست داده بود. اما شنیده بود که آمریکا سرزمین فرصتهاست و مشتاقانه منتظر بود تا خانواده ای دائمی پیدا کنه.

به نظر می رسید زندگی دوگانه ای رو در ایران تجربه کرده : روزهایی سخت و طاقت فرسا و روزهایی دوست داشتنی. از اونجا که گوش هاش بریده شده، فکر می کنم دوره ای از زندگیش سگ گله (سگ نگهبان) بوده، اما در دوره دیگه ای از زندگیش اون هم تبدیل شد به یک سگ خیابونی (ولگرد). علاوه بر این صاحب چند تا توله شد که متاسفانه نمی دونیم چه اتفاقی براشون افتاده و الان کجان. زنده موندنش تو خیابونا رو مدیون مهربونی ایرانی های زیادیه که کمکش کردن. همونایی که به مدت تقریبا دو سال بهش غذا دادن و به بهترین نحوی که می تونستن ازش مراقبت کردن.

اما اون فقط یه سگ ولگرد بود و درست مثه همین جا تو آمریکا، یه خیابون خواب همیشه در پس زمینه محو میشه و مشکلش به بقیه ربطی نداره (هیچکی حاضر نیست برای حل این مساله قدم پیش بذاره). در تلاش برای پاکسازی شهرهای ایران از سگ های ولگرد، پای جلویی ناناز به شدت آسیب دید. اینطور که شنیدم یکی از آدم هایی که تو دوره زندگی ولگردیش مراقبش بوده، اونو برای معالجه به “پناهگاه وفا” می رسونه. و اونجا بود که با وجود همه تلاشها و مراقبت های پزشکی، مجبور شدن پاشو قطع کنن چون بیشتر از اون آسیب دیده بود که قابل درمان باشه. گرچه پاشو از دست داد، اما در عوض پناهگاهی رو پیدا کرد که اونو از آسیب های خیابان در امان نگه می داشت و عشق و توجه بسیاری رو از داوطلب ها و حامیان پناهگاه دریافت می کرد.

متاسفانه، بعد از سپری شدن دو سال و با نزدیک شدن به هشت سالگی، هنوز کسی برای سرپرستی دائم او پیدا نشده بود و زندگی در پناهگاه برای سگ معلولی که پا به سن می گذاشت، روز به روز دشوارتر می شد. از آنجا که پیدا کردن سرپرست برای سگ های معلول کار خیلی سختیه، تصمیم گرفتن او رو به آمریکا بفرستن تا شاید اونجا شانس بیشتری برای پیدا کردن خونه و خونواده داشته باشه.

فروردین ۱۳۹۱ با کمک مالی یک حامی مهربون و تلاش های تعدادی از داوطلبان، ناناز و شادی (که او هم یه پاشو از دست داده بود) برای رفتن به تورنتو و سپس آمریکا انتخاب شدن. در مورد شادی مطمئن نیستم که کجا رفت اما ناناز به “Mutts Need Love Too” (معنی اسم موسسه: سگهای بی اصل و نسب هم نیازمند دوست داشتن هستن) رفت؛ موسسه ای در مریلند برای نجات سگها که توسط سوزان ریور اداره میشه و از طریق سوزان بود که بالاخره در ماه ژوئن ما ” ناناز ” رو دیدیم.

ما لونه بزرگی براش گذاشته بودیم. علاوه بر این، برای برطرف کردن نیازهای هارلی در یکی – دو سال آخر عمرش تو خونه رمپ (سطوح شیبدار ) گذاشته بودیم که کاملا به درد ناناز هم می خورد. تصمیم گرفتیم اولین ملاقات اون با ساسی و کلوئه تو حیاط پشتی خونه باشه. او به سرعت شروع کرد به کشف حیاط و همین طور خواهرای جدیدش. اونا هم متقابلا همین کار رو کردن، اما بدون هیچ دعوا و مرافعه ای. ظاهرا که طرفین همدیگه رو بی دردسر پذیرفتن. ما به ناناز رمپی (شیبی) رو که به ورودی سگها منتهی می شد، نشون دادیم و به راحتی همون دفعه اول رفت داخل و دوباره اومد بیرون. داخل خونه هم اوضاع به همین منوال پیش رفت. ناناز مستقیما رفت به اتاق نشیمن و لونه رو پیدا کرد، و از گرد راه نرسیده، سند شش دانگ اونجا رو به اسم خودش زد. و با غرولند مختصری به ساسی و کلوئه فهموند که سر حرفش وایستاده و این قسمت از خونه مال خودشه، اما با کمال میل به من و تریش اجازه می ده نزدیک لونه اش بشیم و هر چقدر دلمون می خواد نوازشش کنیم. ظرف این مدت منابع و امکانات ما و همین طور خونه و حیاط مورد بررسی قرار گرفت. از لونه اش می زد بیرون و هر جا رو دوست داشت بازدید می کرد و دوباره برمی گشت سر جاش. اما اینطور که به نظر میرسه همه از اومدنش خوشحالن و اجازه به سرپرستی گرفتن ” ناناز” رو صادر کردن.

ناناز تقریبا تمام مدت شب اول رو تو لونه اش سپری کرد. بعد از رفتن سوزان خیلی ترسیده بود. فکر کنم با خودش فکر می کرد که کی میشه زندگیش و دنیاش یه کم آروم بگیره و این همه تغییر نکنه! به همین خاطر (اگرچه این تنها دلیل نبود) ما تصمیم گرفتیم که اسمش رو عوض نکنیم. دنیای اطرافش خیلی تغییر کرده بود، می خواستیم این طوری حداقل اسم قشنگش روش بمونه و متوجه بشه که به خونه همیشگیش خوش اومده.

ما اطراف لونه شو با پتو پوشوندیم تا خلوتی برای خودش داشته باشه، و آب و غذاش رو داخل لونه اش گذاشتیم چون سر این مساله هیچ شوخی با بقیه سگها نداشت، اما با ما هیچ مشکلی سر دست زدن به ظرفها یا عوض کردنشون نداشت. راستشو بخواین حتی از ما دعوت می کرد که وارد قلمرو اون بشیم و نوازشش کنیم.

رفتار ناناز اینقدر خوب و دوستانه بود که ما از همون شب اول در لونه اش رو باز گذاشتیم، و هیچ وقت هم مساله ای پیش نیومد که لازم شه درو روش ببندیم، اما ظرف چند هفته بعد خیلی به ندرت از لونه اش بیرون اومد. وقتی از سر کار بر می گشتم خونه ، میدوید از لونه اش بیرون و شروع می کرد به پارس کردن تا بریم بیرون، اما متاسفانه فقط به اندازه یه پیاده روی کوتاه انرژی داشت. یه چیزی رو هم تازه فهمیدم: از سنجاب ها متنفره و به آب و آتیش میزنه تا یکی از اونا رو شکار کنه. شانس با سنجابها یاره که ناناز نمی تونه مسافت زیادی رو با سرعت بدوه.

وقتی از پیاده روی برمی گردیم، اول آب می خوره، بعد هم می پره می ره تو لونه اش. کم کم داشتیم نگرانش می شدیم که نکنه جز موقع نوازش دیگه نخواد از تو لونه اش دربیاد. اما آروم آروم از اون تو در اومد. یه کم وسط اتاق دراز می کشید و بعد می پرید دوباره تو لونه اش . هر چی زمان می گذره، اون مدت بیشتری رو بیرون از لونه با خواهرای جدید اش می گذرونه. یه روز وقتی رفته بود پیش “ساسی” ، من و همسرم ( تریش) ، لونه اش رو برداشتیم و یه جای خواب براش گذاشتیم. وقتی برگشت و دید قلعه اش سر جاش نیست، یه کم دمغ شد اما خوب خودشو حفظ کرد و جوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده. هر چی باشه اون هنوز قلمروش رو داره و همچنان هم بقیه (غیر از ما) اجازه ورود ندارن. اما از اون جا که دیگه صدای غرولندش رو بالا سر ظرف غذاش نمی شنویم، به نظرم متوجه شده که اینجا هیشکی نمی خواد غذاش رو ازش بگیره و خودش داوطلبانه ظرف آبش رو با خواهراش سهیم می شه.

هر کی ناناز رو میبینه عاشقش می شه، خلق و خوی اون نشون می ده با وجود اتفاقاتی که برای گوش ها و پاش افتاده ، آدم هایی که مراقبش بودن، هر خاطره بدی رو نسبت به آدمها از ذهنش پاک کردن. تو قلبش هیچی غیر از مهربونی نمونده و این یادگار همه اون آدم های خوبه تو ایران و پناهگاه وفا و همینطور “سوزان” (از موسسه Mutts Need Love Too )که سخت در تلاشند تا به ناناز و خیلی از سگ های نیازمند دیگه کمک کنند تا سرپناهی دائمی پیدا کنند. به خاطر زحمت های اونا نه تنها ناناز خونه و خونواده اش رو پیدا کرد ، بلکه حضورش تو خونه جای خالی تو قلب من و تریش رو هم پر کرد.

Related Posts

لوییجی (پیشی) آلمانی شد لوییجی تیرماه سال ۹۸ کنار ورودی پناهگاه رها شد و قدم زنان به سمت پناهگاه آمد. لوییجی پسری با بدن نسبتا درشت و دست و پای کوتاه، در اندازه‌ای بود که ...
نازگل خانواده اسکات - ۱۲ مرداد ۱۳۹۰ - بسانس فرانسه نازگل خانم که عزیز دل‌ همه ماست خوشبخت شد. داستان از یک شب وحشتناک شروع شد که ساعت ۲ نیمه شب یک تفنگ؛...
تدی (سینامون) دبورا و پیترو - بهمن ۱۳۹۳ - هیلزبرو، کالیفرنیا تدي يا سينامون (دارچين) چند روز بعد از ورود به كاليفرنيا در ماه فوريه وارد زندگي ما شد. از اون موقع ...
لیو خانواده دارتنل ـ ۵ شهریور ۱۳۹۰ - بلمانت، کالیفرنیا دوستان، داستان مادر و توله هاش را كه در آمل بوسیله یك مرد مهربان آلمانی نجات داده شده بودند، یا...
Share This