رضا و شریل صفاریان – ۵ بهمن ۱۳۹۲ـ ساگینا میشیگان آمریکا
دوستان عزیز اسم من کاپیتان جک است و قبلا به ناخدا شهرت داشتم؛ و این قصه “خوش سرانجام” زندگی من است.
من ابتدا سگ بی سرپناهی در شمال تهران بودم. نمیدانم چطور شد که پای چپم را از دست دادم، اما بالاخره زمانی که فقط شش ماه از عمرم میگذشت از پناهگاه وفا سر درآوردم.مادامی که در پناهگاه زندگی میکردم، رضا صفاریان و همسرش شریل که در میشیگان زندگی میکنند بیوگرافی من را روی وب سایت وفا دیدند و سرپرستی من را قبول کردند.
دو ساله بودم که در ۱۷ فوریه ۲۰۱۳ وارد بوستون ماساچوست شدم و چه وارد شدنی! وقتی قفس من را برای انتقال به سالن فرودگاه از هواپیما روی نوار نقاله گذاشتند در اثر باد واژگون شد و شکست اما خوشبختانه من جان سالم به در بردم.جراحتی برنداشتم…اما…خب…این یک ضربه روحی بود. آدم دیگر دلش نمیخواهد با آن خط هوایی سفر کند. آنها هیچ بویی از نحوه حمل و نقل حیوانات نبرده اند! شوخی کردم!!…
بعد از چند روز ماندن در یک خانه موقت در بوستون، به وسیله داوطلبان “لیبرتی ترین” به میشیگان منتقل شدم. و بالاخره در روز یکشنبه ۲۴ فوریه به خانواده جدیدم در آن آربر تحویل داده شدم. و بعد از ۲ ساعت رانندگی وارد خانه همیشگیام در سگینا شدم.
بگذارید راستش را بگویم، اولش تاثیر خوبی روی والدینم نگذاشتم. دلیلش این بود که به محض ورود مادرم به من اجازه داد که توی حیاط پوشیده از برف بروم.
اولین چیزی که به آن برخوردم یک حوض پر از ماهی بود. رقص ماهیها و آرامش و زیبایی آب آنقدر وسواسه انگیز بود که توی آب پریدم. خب، من شناگر خوبی نیستم، چون یک پا ندارم و حوض هم عمیقتر از آنی بود که فکر میکردم. به هر حال، فقط میشنیدم که مادرم فریاد میکشد،”رضا، رضا، کاپیتان جک دارد غرق می شود”. پدرم که پای تلفن با مسئول واگذاری وفا صحبت می کرد و گزارش صحیح و سلامت رسیدن من را می داد وارد عمل شد و توی حوض پرید و من را بیرون کشید. و بلافاصله بعد از آن ، من توی وان ایستاده بودم تا شسته و تمیز بشوم.
تاثیرگذاری اولیهام خیلی عالی بود، مگر نه؟همان روز، من به برادر بزرگم “کارتر” و سه دوست گربه به نام های “بادی” “داستی” و “جینکس” و یک توتی به اسم ” کیوی” که همه حیوانات نجات یافته هستند معرفی شدم.به جز روز اول، میشود گفت که دیگر زندگیام بدون حادثه گذشته است؛ البته به استثنای جراحی کوتاهتر کردن پای قطع شدهام در ماه مارچ. پای قطع شده من بلند بود و بیفایده و اغلب به اینور و آنور می خورد و خون آلود می شد و چرک می کرد. بنابرین، یک عمل اصلاحی روی من انجام شد و پایم را کوتاهتر کردند که تاثیر زیادی در کیفیت زندگی من داشت.
این روزها، تفریح من دویدن و راه رفتن با والدینم در عصرها است. من کشتی گرفتن با کارتر و دنبال کردن سنجابها را هم دوست دارم. میدانید که ایرانیها ید طولایی در کشتی دارند و بنده هم از آن مستثنا نیستم. در واقع، من یک شگرد جدید هم که مخصوص خودم است و خودم اختراعش کردهام دارم که اسمش را گذاشتهام ” گردن را گاز بگیر” یا ” گ.گ.ب”. “گ.گ.ب” شگرد بسیار موثری است،،،، خب،،، بهتر است بگویم که هنوز دارم روی آن کار میکنم.
این شبیه همان حرکتی است که “مایک تایسن” روی “اوندر هلیفیلد” انجام داد و گوشش را از بیخ کند. اما البته، من آنقدرها جلو نمیروم که گردن حریف را قطع کنم. کارتر و من اغلب برای وقت گذرانی با هم کشتی میگیریم و والدینمان از تماشای ما و رقابتی که در جلب توجه آنها داریم لذت میبرند.من همه سگهای محله را میشناسم اما بگذارید چیزی را به شما بگویم، من “هیچکدامشان” را نمیتوانم تحمل کنم. میدانم، میدانم، شنیدن این حرف از زبان سگی که در پناهگاه با ۴۰۰ سگ دیگر زندگی میکرد خیلی عجیب است!!! در واقع من تحمل دو چیز را ندارم، “سگهای دیگر” و ” بچه ها”. هوم… شاید دوست ندارم سگهای دیگر این دور و بر باشند تا تنها عشق والدینم ” من ” باشم و بس. به نظرتان درست نمیرسد؟ به نظر من که درست میاید، یک تجزیه و تحلیل خوب سگانه. اما نمی دانم چرا بچهها را دوست ندارم. نمیخواهم قضاوت بدی بکنم، اما شاید ترس من از بچهها در رفتار بدی ریشه داشته باشد که… چطور بگویم…بچهها در خیابانهای تهران با من داشته اند،،،کسی چه می داند؟والدینم فکر می کردند با گذاشتن من در کلاسهای تربیتی من به مشکل ترس از بچهها غلبه پیدا میکنم، اما نمی دانستند که این کار کمترین فایدهای ندارد و من پشت سر هم مردود می شوم. حتی آنها من را در کلاسی که دامپزشکم، همانی که پایم را جراحی کرد، مربیش بود گذاشتند، غافل از این که من هر وقت به کلاس می رفتم فکر میکردم او ممکن است آن یکی پایم را هم قطع کند. بنابرین، تمام مدت کلاس از ترس گوشهای دراز میکشیدم و از دستورها اطاعت نمی کردم که هیچ گاه از شدت ترس بالا میآوردم. بالاخره، والدینم متوجه شدند و دیگر من را به این کلاسها نفرستادند. چه نفس راحتی کشیدم بعد از آن! آخر، من اصلا به کلاس احتیاج ندارم تا بفهمم چه طور باید رفتار کنم.
من یک سگ هستم با ” اسلوب و زیرکی یک سگ خیابانی” و فکر میکنم سرانجام والدینم به این نتیجه رسیدند که باید “من را همانطور که هستم” دوست داشته باشند، نه “آنطور که آنها می خواهند باشم.کسی راجع به تطبیق پیدا کردن در این فرهنگ پرسید؟خب، باید کمی از مشکلاتی که روزهای اول از زندگی در” خانه” داشتم برایتان بگویم. شاید برایتان عجیب باشد اما یکی از مشکلات من بالا و پایین رفتن از پله بود. پدرم مجبور بود من را از پلهها بالا ببرد و بگذارد چند تای آخر را خودم بالا بروم تا یاد بگیرم. همینطور موقع پایین آمدن. بعد از چند بار تمرین استاد شدم و حالا دیگر حتی می توانم کتابی در اینباره بنویسم و اسمش را بگذارم” پله برای خنگها / سگ ها”!!!!من والدین و خانه جدیدم را دوست دارم. وقتی آنها به سر کار میروند من آهسته زوزههای کوتاه کوتاه میکشم و وقتی برمیگردند بالا و پایین می پرم و دورشان میچرخم و با صدای بلند شروع به واق زدن و زوزه کشیدن میکنم. شوق و ذوقی که از دیدن آنها حس میکنم غیر قابل توصیف است. آنها مجبورند چند دقیقهای من را نوازش کنند تا آرام شوم. شاید از این می ترسم که دوباره “ولم کنند” و تنها و سرگردان بمانم،،، می دانید،،، آخر من این شرایط را داشتهام و می دانم که معنایش چیست.خلاصه این که، “سرانجام خوب” زندگیام را بهتر از این نمی توانستم بنویسم. والدین و سایر خواهر برادرهای حیوانم من را دوست دارند. من و پدرم جدا نشدنی هستیم. من کنارش مینشینم و سرم را روی پایش میگذارم و او نوازشم میکند. موقع خرید چپ چپ نگاهش میکنم او مجبور می شود دوباره نازم کند. او همیشه این جمله را تکرار میکند که: ” می شود سگی را از وفا گرفت اما نمیشود وفا را از سگی گرفت”. وفا یعنی وفاداری، این همان معنی را نمیدهد؟
این داستان خوش سر انجام زندگی من است که آن را برای همه دوستانم در وفا نیز آرزو دارم. خواهش میکنم سرپرستی سگی از وفا را بپذیرید و یا با کمک مالی به این آرمان کمک کنید.
دوستان من در وفا به کمک شما احتیاج دارند.متشکرم.
کاپیتان جک