ایوان فرمل – ۱۴ مهر ۱۳۹۲ – گلن ایری، ایلینیز
یک سال پیش بود که من در فرودگاه او هیر شیکاگو، در پارکینگ قسمت بار با سگ “جوبی” خودم برای اولین بار ملاقات کردم و او داشت خودشو در یک تیکه چمن خیلی کوچولو تخلیه می کرد. باد سرد پائیزی داشت میوزید و من در فکر این بودم که او چطوری خودشو با زندگی در خونه جدیدش در حومه شیکاگو تطبیق خواهد داد.
احساس میکردم که باید از چوپان به خاطر نداشتن کوهستان و زمستان سختی که در راه بود عذرخواهی کنم.تا به خونه رسیدیم، چوپان مورد استقبال بچه هام و رزی، سگ پیر من از نژاد بیگل قرار گرفت. او به سرعت، شروع به چک کردن همه جای خونه کرد و اگر چه بالا رفتن از پلهها براش خیلی آسون بود، برای پایین اومدن مردد و مراقب بود. دیروقت بود و من فکر کردم که یک قدم زدن کوتاه دور او بر خونه میتونه به چوپان بچسبه اگرچه او به راه رفتن با افسار عادت نداشت ومرتب اینور اونور میرفت با این حل اصلا منو دنبال خودش نمی کشید و به راحتی، میشد جهت راه رفتنش رو تصحیح کرد. من پیش خودم فکر کردم که هیچ وقت برای راه بردن چوپان مشکل نخواهم داشت ولی کاملا حضور سنجاب های بازیگوشی که فردا صبح روی چمن ورجه ورجه می کردند رو فراموش کرده بودم! (سگها علاقه زیادی به دنبال کردن سنجابها دارند! مترجم)
اونشب چوپان با کنجکاوی به کدو تنبل هایی که همسایهها به خاطر نزدیکی به هالووین بیرون گذشته بودند نگاه می کرد.به خاطر آوردم که وقتی بچه بودیم، کدو تنبل در ایران نداشتیم و موقع مسابقه سالانه تزئین کدو در مدرسه، همیشه از کدوی معمولی استفاده می کردیم.برخلاف سگهای دیگری که من سرپرستیشونو به عهده گرفته بودم (یا اونا منو سرپرستی می کردند!) چوپان در یک خونه و با یک خانواده زندگی نکرده بود و هیچ آشنایی با تلویزیون، جارو برقی یا زنگ در نداشت بنابرین روزها و هفتههای اول زندگیش در خونه ما توام با تجربیات جدید زیادی بود. برای من خیلی رویایی بود که فکر کنم چوپان از کشوری اومده که من با تمام وجودم عاشقشم ولی نمی تونم به اونجا سر بزنم.حتی امروز هم من به چوپان نگاه میکنم و فکر میکنم که ما هر دو از یک سرزمینیم و خیلی چیزها مثل قدم زدن روی اون خاک پاک رو هر دو تجربه کردیم و خیلی خوشبختیم که در کنار هم هستیم.
یک سال گذشته و ما به راحتی میتونیم عکس العملهای چوپان در موارد مختلف رو پیش بینی کنیم، البته برعکسشم صادقه و او هم به راحتی دست ما رو میخونه. ما هر روز صبح برای نیم ساعت با هم می دویم، او همه مسیرها رو خوب بلده و میدونه که ما باید کجا دور بزنیم یا وقتی ماشین میاد باید برگردیم توی پیاده رو.او صدای ماشین پسرهای منو از روی صدای موتور ماشینشون خوب می شناسه و همیشه برای خوشامد گویی بهشون به جلوی در گاراژ میدوه. او از طریق سعی و خطا یاد گرفته که به اتاق دخترم که پر از عروسک حیواناتی هست که با دقت چیده شده نره و اونها رو به هم نریزه. مهمتر از همه اینه که او میدونه که حتی اگر مجبوره در سرمای زمستون جوراب پاش کنه، ولی خیلی عاشقانه همه دوستش دارند!