0 Items

خانواده لوستلت و بیگلی، ۱۷ مهر ۱۳۹۳، بکرسفیلد، کالیفرنیا

روزی که قرار بود با لیدی -توتک- آشنا بشویم سگ دیگرمان بلیز را هم با خودمان بردیم تا آنها هم با هم آشنا شوند. بلیز چندان به سگهای دیگر روی خوش نشان نمی دهد به این جهت می خواستم مطمئن شوم که او آمادگی پذیرفتن یک سگ دیگر که قرار بود همبازی و خواهرش بشود را دارد.

آن روز ما با هم به پیاده روی رفتیم .از همان جا آنها با هم اخت شدند و این دوستی بعدا در خانه هم ادامه یافت ، خیلی طبیعی آنها با هم در حیاط می دویدند و بازی می کردند.آن روز لیدی به عنوان یک توله سگ زیادی آرام به نظر می رسید. این موضوع من را حسابی شگفت زده کرد. این دقیقا همان چیزی بود که من دنبالش بودم. من تصمیمم را گرفتم و او را قبول کردم.مدارک را امضا کردم . دو روز بعد او را به خانه آوردیم.بعدها فهمیدم در آن روز ملاقات به لیدی قرص ضد تهوع داده بودند تا در ماشین دچار مشکل نشود و همین باعث شده بود او آنقدر آرام به نظر برسد.

ما خیلی زود فهمیدیم که او یک توله سگ درست و حسابی است. جویدن ، سوراخ کندن، بازی کردن و هر کاری که فکرش را بکنید از او بر می آمد. بعضی اوقات کفرم از اینهمه شیطنت در می آمد مخصوصا این که خانه مان نو بود و من و پدر و مادرم با دست خودمان کلی گل و گیاه در حیاطمان کاشته بودیم .لیدی کل باغچه را کند، گلها را در آورد و خورد! بعد از آن هم با پاهای گلی به داخل خانه دوید. من از آوردن او داشتم پشیمان می شدم اما او چنان شیرین بود و چنان بلیز عاشق او بود که حتی نمی توانستم به بر گرداندن او فکر کنم.

ما وقت زیادی صرف تربیت او کردیم و امروز از نتیجه زحماتم بسیار راضی هستم.تربیت کردن او کار لذت بخشی بود چرا که به طرز شگفت انگیزی باهوش استاو خیلی بیشتر از یک حیوان خانگی برایمان عزیز است. او حالا فقط وقتی کسی بالای سرش نباشد و یا برای مدت طولانی تنها گذاشته شود شروع به جویدن و کندن می کند. هر چه می گذرد او شیرین تر می شود.

لیدی عاشق اینست که توی تخت و کنار آدم بخوابد و با زبانش پای آدم را ماساژ بدهد.او عاشق بازی و کشتی گرفتن با بلیز است. او دوست دارد دنبال توپ بدود . او عاشق اسباب بازی هایش و از همه بیشتر عاشق وقت شام است. از همه بیشتر از پارک سگها خوشش می آید. او با همه سگها بازی می کند، کوچک ، بزرگ . هیچ فرقی نمی کند. او همه آنها را دوست دارد آنها هم همینطور..لیدی باگ ( کفش دوزک) شادی بسیاری به زندگی ما آورده است و ما از اینکه او را به خانه آورده ایم بسیار خوشحالیم

 

Related Posts

اميد داستان زندگی امید یادم میاد آن روز یك روز سرد و نزدیك زمستان بود. در دفترم نشسته بودم كه یكمرتبه نمی دانم چرا هوس كردم بجای مدیر كارخانه خودم به من...
ياشا خانم استفنی جیمز ـ دوم آذر ۱۳۹۰ - والهو، کالیفرنیا در٢٣ نوامبر٢٠١١، من یاشا رو آوردم تا در تعطیلات عید شكرگزارى ازش نگهدارى كنم. در ٢٤ نوامبر (روز ...
کاپیتان جک رضا و شریل صفاریان -  ۵ بهمن ۱۳۹۲ـ ساگینا میشیگان آمریکا دوستان عزیز اسم من کاپیتان جک است و قبلا به ناخدا شهرت داشتم؛ و این قصه "خوش سرانجام" زندگ...
پروبی علی، ایدن، ایلا امیری - ۱۶ بهمن ۱۳۸۸ - لس آنجلس کالیفرنیا من همیشه دلم می خواست یه سگ داشته باشم، عاشق سگ های نژاد بوردرکالی بودم چون به باهوشی معر...
Share This