0 Items

سال 98 بود که مردی تماس گرفت و گفت پسرم سگی آورده ولی خیلی او را اذیت می کند و ما دلمان برای سگ می سوزد. با توصیه های ما پدر توانست پسر را راضی کند تا سگ را در اختیار سرپرست موقتی که معرفی کردیم، قرار دهد. اما سرپرست موقت نتوانست او را مدت زیادی نگه دارد و زیکو را به پناهگاه سپرد.

زیکو، وقتی آمد پناهگاه حدود سه ساله بود. او در پناهگاه سگ نسبتن ترسویی بود و ارتباط نمی گرفت و اگر می خواستیم به زور بگیریمش گاز می گرفت. اما نیوشا، یکی از داوطلبان جوان وفا، باهاش ارتباط خوبی برقرار کرد. بقیه را از زبان نیوشا بشنوید:

در مورد اینکه چه جوری توجه من به زیکو جلب شد، راستش خیلی اتفاقی. یک هفته که توی زمین تریرها بودیم یکی از بازدید کننده ها به زیکو اشاره کرد و گفت “چرا اون سگ اینقدر ترسوست” و همین باعث شد من بخوام زیکو رو نوازش کنم.

برای همین از آقای رضوی (یکی از داوطلب ها) که خیلی خوب با سگ های ترسو ارتباط برقرار میکنن خواهش کردم کمکم کنن که بتونم با زیکو ارتباط برقرار کنم.

بعد از کلی تلاش و دنبال کردن تونستیم اعتمادشو جلب کنیم و یواش یواش از قفس بیرون آوردمش و باهام دوست شد و تا چند ماه هر جمعه فقط با من بود و نمی گذاشت کسی بهش دست بزنه.

طی همین چند ماه یک بار زیکو رو بردیم شمال و دیدیم که خیلی سگ باهوش و حرف گوش کنیه و خانواده ام هم متوجه شدن که نگهداری سگ آنقدرها هم سخت و غیر قابل تحمل نیست.

وقتی که برگشتیم زیکو رو باز به پناهگاه برگردوندیم ولی باز با اصرار و خواهش های من خانواده قبول کردن که اول برای یک هفته بیاریمش خونه ولی بعد دیگه نگذاشتم برش گردونن پناهگاه و الان همه عاشقشن و از من هم بیشتر دوستش دارن.

خوشحالم که زیکو رو انتخاب کردم، چون با اینکه سگی زیباست ولی به خاطر اخلاقش ممکن بود هیچگاه شانس رفتن از پناهگاه رو پیدا نکنه.

Related Posts

رُزا رزا با بچه های شیرین و تپل اش کنار یک جاده زندگی می کرد. شاید به امید این که رهگذران غذایی به سویشان پرتاب کنند و شاید برای این که از اذیت و آزار مردم...
لکسی روزی که آیدا و پدرش آقای لطیفی به وفا آمدند، "لکسی" تمام هنرش را به کار برد تا آیدا او را برای بردن برگزیند، لکسی این دختر زیبا در همان مدت کوتاه به ق...
داستان خوشبخت شدن جیپسی مهر سال۹۹ در زمان قرنطینه و کرونا بود که به ما خبر دادن سگ کوچولویی در حیاط یک مغازه ای در شرایط خیلی بد نگهداری میشه. فرزاد و آقا کرم رفتن دنبالش و ب...
جيمبو ساعت 7 صبح بود، شب دردناكي رو گذرونده بودم، از درد چند بار بيدار شدم و آخر سر دمدم هاي صبح دوباره مسكن خوردم و خوابيدم. ساعت 7 فاطي (خانمي كه بعد از ت...
Share This