22 اسفند 1394
دستی آخرین برگ تقویم را برگرداند. حالا بهار اینجاست. دستهایتان را میخواهیم، دستهای شما بوی بهار را دارد.
سالی دیگر گذشت، سالی پر از دستهای مهربان شما. دستی گره کور طناب دور گردنم را گشود. دستی مرا به زندگی جدیدم گره زد. دستی ظرفی پر از غذا به زمین گذاشت، دستی کاسه شد برای تشنگی ام،دستی همه نوازش شد بر سرم، دستی آغوش باز کرد. دستی بامی شد، سایه بانی در کویر با خنکای درختی هیشه سبز با ریشه هایی که به دل میرسند.
دستی گشود، دستی ساخت، دستی خانهام شد. دستی تن قیر آلودم را شست، دستی اشکهایم را پاک کرد. دستی زخمهای مهربانو را مرهم شد، دستی وفا را بال شد، بامداد را همراه شد، ماهک را به آنسوی جهان رساند و نازگل را امنیت داد. دستی تن خسته گری و استیو را به زمین آرامش سپرد، دستی آستین بالا زد، دستی به کار شد، دستی شاسی دوربین را فشار داد، سیاه و سفید، دستی کشید، تمام رنگی. دستی نشان داد، و من دیده شدم. دستی گره شد، بالا رفت، و من شنیده شدم. دستی به آرامش دعوت کرد، و من لبخند زدم.
دستی دست شادی شد، و پای سوسن، دستی امید را به جشنوارهها برد، و شیرینی شکر و عسل و خرما را بکام خانوادههای جدیدشان. دستی یادم داد، نشستن را، راه رفتن را، دویدن را، دوستی را، عشق را، رهایی را، آزادی را. دستی، من شد، و من دستی برای بهترین دوستم
آمدن بهار مبارکتان، مبارکمان باد.
برای کمک به ما به این صفحه بروید: