0 Items

 اسم من طلاست . چون من از یک نژاد خالص بودم ، صاحب طمعکار و ظالم من از من همانند ماشین تولید مثل استفاده می کرد تا جایی که من آنقدر ضعیف شدم که در آخرین دور بارداری ، پس از به دنیا آوردن نه توله ، قادر به شیر دادن و مراقبت از توله هایم نبودم. او ما را بیرون انداخت. من جایی را نداشتم که بروم و چیزی برای خوردن نداشتم. همۀ توله هایم به جز یکی مردند و من به شدت غمگین شدم. خوشبختانه، کسی داستان مرا برای خانم لیدا اثنی عشری مدیر پناهگاه وفا تعریف کرد و او مرا به پناهگاه برد و در اتاقی گرم و تمیز گذاشت .

از آن به بعد من در پناهگاه زندگی راحت و خوبی داشته ام. توله ام را خانواده خوبی به خانه شان بردند . همه اینجا آنقدر خوب و مهربان هستند که من تصمیم گرفته ام گذشته را فراموش کنم و از وضع موجود لذّت ببرم.

نویسنده:  فاطمه معتمدی

Related Posts

دینگو   دینگو را کسانی که به پناهگاه رفت و آمد دارند، خوب میشناسند. یک پسر درشت پشمالو، خوش خلق و مهربان و بازیگوش. ولی شاید همه ندانند که دینگو زمانی ...
دالی (آلیشا) بعضی ها "خال خالی" صدایش می کردند و بعضی ها "دالی" برای نژادش که "دالمیشن" بود. پیش از آمدن به وفا در باغی زندگی می کرد که سگ های خیابانی هم به آن رفت...
رها نزدیک شدن عید و بهار حتی در آن روستای کوچک اطراف ابهر هم حس می شد. چندین روز بود که صدای ترقه قطع نمی شد. بچه ها دسته دسته دور هم جمع می شدند و گوگ...
داستان خوشبخت شدن زیکو سال 98 بود که مردی تماس گرفت و گفت پسرم سگی آورده ولی خیلی او را اذیت می کند و ما دلمان برای سگ می سوزد. با توصیه های ما پدر توانست پسر را راضی کند تا...
Share This