0 Items

اسم من شجاع است. من 11 ماهه هستم. مادر و همه خواهر برادرهایم به دست مأموران شهرداری کشته شدند، اما من زنده ماندم. خیلی ترسیده بودم، به همین علت سعی می کردم در مکان های دور افتاده و خلوت مخفی شوم، اما گرسنگی وادارم کرد برای یافتن غذا از مخفی گاه بیرون بیایم و به همه جا سر بکشم.

یک شب مرد جوانی مرا پیدا کرد و سعی کرد مرا با سگ خودش که سگی بزرگ و قوی بود جنگ بیندازد. من ترسیدم و شروع به فریاد زدن کردم،اما هیچ کس به کمکم نیامد.حتی یک بار کم مانده بود از دستشان فرار کنم ولی آن مرد با لگدی که به پایم زد مرا مجبور کرد که برگردم.حالا پایم آن قدر درد گرفته بود که دیگر نمی توانستم بدوم. بنابراین آن سگ بزرگ تا جایی که می توانست گازم می گرفت و گلویم را فشار می داد و من هیچ کاری نمی توانستم بکنم. اما ناگهان معجزه ای اتفاق افتاد. خانم سمیرا مقدم و همسرش آقای کامیار کاشانی که هر دو از گردانندگان کانون دوستداران حیوانات و پناهگاه وفا هستند،موقع بازگشت از پناهگاه مرا دیدند. آنها از ماشین پیاده شدند و پس از یک بگو مگو و دعوای مفصل مرا گرفتند و توی ماشین خودشان گذاشتند. پای من شکسته بود،بنابراین من مدتی در منزل خانم لیدا اثنی عشری، از فعالان و گردانندگان کانون و مدیر وقت پناهگاه وفا تحت مراقبت قرار گرفتم و پس از خوب شدن به پناهگاه منتقل شدم. با این که آن شب صدای جیغ و داد من همه جا را پر کرده بود،اما حالا من یکی از آرام ترین و مهربانترین سگهای پناهگاه هستم .

نویسنده: فاطمه معتمدی

Related Posts

داستان خوشبخت شدن زیکو سال 98 بود که مردی تماس گرفت و گفت پسرم سگی آورده ولی خیلی او را اذیت می کند و ما دلمان برای سگ می سوزد. با توصیه های ما پدر توانست پسر را راضی کند تا...
دلربا سال ۹۵ بود که سر و کله‌ی یک توله کوچولوی گرد و قلنبه تو پناهگاه پیدا شد. اونقدر کوچولو و شیرین بود که از این بغل به اون بغل میرفت و اونقدر خواستنی و د...
فرانکی سه ماهه بود و خیلی مریض... جرب وحشتناکی داشت و همیشه گرسنه بود. مردم از کنارش بی توجه می گذشتند و کسی به فکر کمک به او نبود. تا این که در یکی ا...
فلفل اینجا همه از فلفل حساب میبرن، چه سگ، چه آدم. چون فلفل یه بار یه جایی یکی از این جمله های انگیزشی خوند که میگفت: "به هر شکلی که خودتو باور داشته باش...
Share This