گلاره حجتی – ۲۰ آبان ۱۳۸۹ – ایران
عشق واقعی
یه شب که خیلی حالم گرفته بود و حوصله هیچکس و هیچ کاری رو نداشتم گفتم خوبه سری به فیس بوک بزنم. ساعت ۴ صبح بود که صفحه وفا رو باز کردم و انگاری کار خدا بود که اولین چیزی که دیدم عکس فلفل بود.
زدم زیر گریه و تا صبح هی داستانو میخوندم و هی گریه میکردم. صبح تصمیم گرفتم درباره اش پرس و جو کنم و تو دلم دعا میکردم کسی نبرده باشدش. شاید برای اولین بار دعام مستجاب شد و خانم نازنینی به اسم فرانک برام کامنت گذاشت که با خانم سالور تماس بگیرم.
چند بار پیام گذاشتم تا بالاخره موفق شدم با خانم سالور صحبت کنم. یه حسی وادارم میکرد پشتشو بگیرم، اما خانم سالور اصرار داشت من حتما اول فلفلی را ببینم و اگر ازش خوشم اومد ببرم پیش خودم.
به خانم مجابی (مامان مهتابِ فلفل) تلفن کردم. مهتاب گفت اگر زودتر تلفن کرده بودی قرنطینه بودم و اونو برات می آوردم. گریه ام گرفته بود و دیگه نمی دونستم چی بگم که یه دفعه گفت: علی شب میره قرنطینه که هادوکو رو ببره پناهگاه. خوبه با او حرف بزنی. نور امیدی به دلم تابید. به آقای علی ثانی تلفن کردم و بعد از ۱۰ دقیقه التماس و التجا او به من قول داد که همان شب فلفل رو برام بیاره.
فلفل حالش از اونی که فکر میکردم بدتر بود. خیلی هم ترسیده بود و با گریه خونهرو گذاشته بود رو سرش، اما بعد آروم شد و این شروع عشق بی پایان من و فلفل بود.
از فرانک جون، مامان مهتاب عزیز، و خاله ترانه تشکر میکنم و ممنونم که بهم نشون دادند که هنوز عشق بی چون و چرا نمرده…
بنی و گلاره